یه قسمتی از مدرسه یه کلاس بزرگ بود که شبیه مهد بود صندلی داشت و تاب و سرسره...
نقاشی میکشیدن و شعرو...
من از وقتی پسرم عقلش رسید باهم دوست بودیم...
براش اسباب بازی فکری میخریدم چون خودش دوست داشت ساعتها باهم بازی میکردیم
بعدم پارک و دوچرخه سواری...
یه ساعت آخرشبم قلقلک بازی و رختخواب و کتاب داستان...
من معتقدم که وقتی بچه به دنیا میاریم. باید تمام وقت بهش برسیم هیچ چیزی مهم تر از بچه نیست
البته اینم بگم نتیجه زحماتم رو گرفتم
پسرم بی نهایت خوش اخلاق و صبورِ😉