2 3 سال پیش توی دانشگاه با یه پسری اشنا شدم خیلی ادم موجه و خوبی به نظر میرسید از طریق یه دوست مشترک ازم خواست که بیشتر اشنا بشیم منم که اون زمان محوش بودم بدون هیچ معطلی قبول کردم یه مدت گذشت همه چی خوب بود یعنی از نظر من عالیییی یه ادم همه چی تموم بود همه چی داشت همون جور که فکر میکردم پیش میرفت که کم کم شروع کرد حرفای عجیبی زدن.حرفاش بد نبود ولی خیلی تصمیمای بزرگی تو سرش بود که منو کشوند توی دنیای خودش میخواست از ایران بره خیلی برنامه داشت تا 20 سال دیگه حتی میدونست قراره ناهار چی بخوره من ادم سر به هوایی بودم ولی حرفاش منو تحت تاثیر قرار داد منم هدفمو عوض کردم و خواستم همراه اون پیشرفت کنم برم بالاها خیلی ادم جالبی بود برای رسیدن به هدفش همهههه کار میکرد من در جریان دروغاش به پدر مادرش بودم وقتی بهش میگفتم چرا باهاشون حرف نمیزنی چرا راستشو نمیگی میگفت ادم اگه قرار باشه همه رو توجیه کنه هیچ وقت به هدف نمیرسه به وضوح میگفت همه رو میزارم زیر پام و نمیزارم هیچی جلومو بگیره منفک میکردم فرق دارم با همه براش اما زهی خیال باطل یه سال گذشت من محوش شدم محو هدفاش محو بعضی رفتاراش یه روز گفت کارامونو جور میکنم بریم فک کردم میخواد ازدواج