بابا ی من مامانمو نمیخاسته بزور براش گرفتنش مامانمم زن کار بلد و دانایی نبود بابام که مامانمو محل نمیزاشت مانانم سر من خالیش میکرد و مادر بزرگ و عمه هام با اونا دعواش میشد همش من بچه بزرگ بودم همیشه از دست ازارای مامانم که به تلافی کار بابام سرمون در می اورد و دعوای مامان و بابام فراری بودم پناه میبردم به مادربزرگم مادرم خیلی بلاها بسرم می اورد چن بار منو سوخت کتکم میزد ازش متنفر بودم تا اینکه مامانم عمد با دایی هاش که اعتیاد داشتن بابامو قاطی کرد که بابام معتاد شد و بی غیرت حالا دیگه مامانم به بابام زور میگفت فوق العاده من و مامانم سر مسائل بابام که ورشکست شدا و من که به مادر بزرگم سر میزدم اختلاف افتاد تا اینکه برادرم بخاطر مسائل ارث و میراث که مادرم تحریکش میکرد از مادربزرگم بگیره باز چون بابام یبار سهمشو برا ورشکستگیش گرفته بود داداش بزرگم برده بود و با مادربزرگم در انداخت که پدرمم به اجبار طرف اونا بود منم دلم برا مادربزرگم میسوخت مادرم میگفت حق نداری بری بهش برسی تا بگنده ولی من نمیتونستم چون بهم محبت کرده کرده بود مادرم برادرامو تحریک میکرد علیه من خلاصه وضع خیلی بدی داشتم هر خواستگاری برام میامد مادرم بهش میگفت این دختر دختر منه ولی به حرف ننه افریتشه فردا زندگیتونو خراب میکنه حاضر جوابه خواستگارامم در میرفتن مادرم غذاها رو میریخت اخریا بمن نمیداد خیلی یکسال اخر اوضاع سختی داشتم تا اینکه دیگه طاقت نیاوردم از طریق سایت دیوار یه کار پیدا کردم پرستار شبانه روزی از خونه زدم بیرون گفتم شاید برادرام بخودشون بیان ولی هیچ کدومشون حتی بعد دوسال یه زنگ بهم نزدن بگن کجای گذشت اتفاقای خیلی بعدی برام افتاد زمانی که کار میکردم تا یکجا مجبور شدم بشم پرستار سالمند چون امنیتم بیشتر شد دختر اون سالمند خیلی بهم محبت کرد حس مادری بهش داشتم بهم گفت از الان به بعد تو بهترین مادر دنیا رو داری و اون منم منم بهش اعتماد کردم بعد بهم گفت میخام بشی عروسم