خلاصه عمه هم خنديدو گفت اوا مهيا جان (خواهرم) اين حرفا چيه بعدم ميگفت بچن ديگه مهيا چشاش چهارتا شده بود منم خو خندم دوبرابر شده بود اين نکته رو هم بگم وقتي خندم ميگيره هيشکي جلو دارم نيس يعني قشنگ سه چهار رکعت نماز ميخونم از بس سجده و رکوع ميرم خووب تا من چادر پوشيدمد اومدم بيرونو سلام واحوالپرسي خواهر جناب خواستگار کلي مارو سوال پيچ کردنو بعدم خو مارو فرستادن حرف بزنيم اولين سوالي که پرسيد من هنوز ننشسته بودم گفت بغل چشمت چي شده منو ميگين چشام چهاتا شد از کجا ديده بود اوا اضافه کنم که اين بغل چشم من برميگرده به شري کردنام که خوردم زمينو چندتا بخيه خورد و جاش موند که ايشونم پرسيدن ديگه يه ساعتي حرف زديمو يهو صداش زدن که عزيز مادر سه ساعتي چي ميگي بيا بريم ما رفتيم بيرون که ديدم همه خندون هستن من متعجب و ......... همچنان متعجب خبرگزاري نفسسسسسسس سر سفره عقد اره اصلا کسي نپرسيد دوسش داري ميخوايش نظرت چيه فقط يه هفته گذشتو ما رفيتم خريدو بعدم ازمايشگاه وکه گفتن نحوه ازمايش ماهم خالي از لطف نيس
صب ساعت 6 منو بيدار کردن منم طبق معمول پاشدم رفتم دستشويي گلاب به رتون حسابيد تخليه شدم بعد پا شدم رفتم ازمايش .ازمايش خنو که گرفتن يه ظرف دادن دست ما گفت سمت راست انتهاي راهرو بفرما گفتم جانمممم من ندارم گفتن مشکل خودته گلم يه کاريش کن من رفتم بيرون ديدم شوهر جان خوشحال و خندادن نشسته رو صندلي هي چشمو ابرو مياد ميگه برو ديگه از اونور فک ميکنه راهو بلد نيستم نه عزيز من ندااااارم نمياد چه کنم ديگه تمام ابميوه ها و نوشابه هاي شهرو امتحان کردم بلکه بياد لامصب بالا ميومد از پايين نووووچ انگاري لج کرده بود بعد دوساعت بلاخره اومد اونم پسقالوک که بگه بيا برو اينقدر زور نزن دلم به حالت سوخت اره داداش