يه دختر پانزده ساله دور از عشق و عاشقي که همه وجودمو شري و اذيت کردن همه پر کرده بود بدم نميومد کسي دوسم داشته باشه ولي خووب اصلا وقتشو نداشتم بزارين يه جور ديگه شرو کنم تو مدرسه يه دختر خيلي درس خون که چه عرض کنم خر خون بودم البته نعريف از خود نباشه ها اااااا ولي خيلي شروشيطون بودم جوري که هرسال 10 بار تعهد ميدادم بخاطر کاراي که ميکردم اخر سالم مدير ميگفت اگه درس خون نبودي تا حالا ده بار اخراجت کرده بودم ولي خوووب منم ديگه نميتونستم اين حسمو خاموش کنم کي از شري کردن بدش مياد و يه چيز باحال اين که تو خونه از در وديئار صدا در ميومد از من نه مامانم که ميومد مدرسه بنده خدا وقتي از مدرسه ميومد تا يه ساعت به ديوار زل ميزد باورش نميشد چيزايي که شنيده در مورد من بوده اخرم با معاون دعواش ميشد که چرا در مورد دختر من اينجوري حرف ميزني بچم خيلي ارومه تو چش نداري ببينيش وااااا مادر من اخهد مگه اين بنده خدا با من دشمني داره اوا