حرفای منو بخونید تورخدا رو منبر نرید که اونا دونفرن نمیتونستن ادامه بدن یا حرفای دیگه من گوشم از این حرفا پره و هیچ مشکلی با اصلل طلاق گرفتن ندارم
من حال روحیم افتضاحه عصبی و داغونم
اگه میخوای منو سرزنش کنی شماتت کنی تو رو هم به خدا واگذار میکنم من اگه از کارم و پرخاشگری هام راضئ بودم که نمیومدم اینجا تاپیک بزنم راهکار بخوام حتما ناراضی و مستاصلم که اومدم اینجا درد دل میکنم پس نمک رو زخمم نپاش کمکم کن راه حل بده
کسی جرات نداره حرفی به من بزنه البته که حرف زدنشون همراه با توهین و تحقیر هست همین منو عصبانی میکنه اما چرا انقدر باید عصبی بشم؟چرا باید خودمو زمین و زمان بکوبونم و ببخشید برینم تو اعصاب همه و بدتر از همه خودم؟ (من نه مامانم پشتمه نه بابام به خدای بزرگ قسم جفتشون مریضن و توانایی دفاع از من ندارن تاپیکام هست هم حال مامانم بده هم بابام دوتاشون ضعیف و بی اعتماد به نفس منی که دخترشونم حالت عقده وار داره رفتارم کافیه کسی حرفی بزنه ااگه بخوام از خودم دفاع کنم حالت دعوا میگیره به خودم داد میزنم و بیداد میکنم فقط با شرارت و دعوا باطرف حرف میزنم) خاله هام نیش میزدن زخم زبون میزدن به گوشم می رسید روانی میشدم فقط داد فقط فریاد سر مامانم خالی کردم زنگ زدم به خودشون ۱۰۰ تا حرف گفتم
دوستامو همه رو کنار گذاشتم ظرفیت هر حرفی رو ندارم
دیروز که مثلا روز مادر بود با امروز یجوری با مامانم بگومگو کردیم و داد و بیداد که خدا میدونه
من یجوری فریاد میزدم و داد و بیداد راه مبنداختم که مامانم فقط به خودش میزد میگفت هیس هیچی نگو همسایه ها میشنون اما من افسار پاره کرده بودم و دیوانه بازی درمیوردم
چیکار کنم
دست خودم نیست
نمیتونم خودمو کنترل کنم
نمیتونم آروم باشم
در رنج و عذابم
مامانم همیشه میگه از آینده ت از ازدواجت میترسم
ببینم خوشبخت میشی یا نمیشی میتونی زندگی کنی یا نمیتونی
باز من اینجا دیوونه میشم باز دعوا بگو مگو
بگین چیکار کنم بگین به کی بگم
بگین به کجا پناه ببرم