مامایی خونده بودم داداشم ثبتنامم کرد میگفت برو بهتره پرستاری خواستم چون شکاکه میخواست کلاس مختلط نباشه گفت مامایی بهتره برو و فلان من نمیخواستمش. شهریه رو بابا داد. چون نمیخواستم و یه سری مشکلات داشتم و یه مدت درگیر اضطراب شدید بودم ترم یک افتادم بعضی درسارو. از ترم دو درسام تداخل داشت مدیرگروهم لج کرد گفت برو شهر دیگه. منم دخترم شهردیگه دوره واحدای عملیم اینجا تئوری شهردیگه خونمونم شهردیگست. بابام پول انصراف نمیداد.هرچی اصرارمدیرگروه کردم گفت دختری که دختری به من چه.خوبه خودش خانمه و دخترداره و میشد کارمو درست کنه ولی لج کرد.البته منم تو بدشانسی معروفم همه دوستام میگن تو شانست موندیم دست رو هرچی میذارم سنگ میشه. ببین آشنا هم بشم یک هفته بلاکم میکنه خدا شاهده دختربدی نیستم.دیگه من دو سه سال اول دانشگاه خون دل خوردم داداشم هی میرفت پیش مدیرگروه هی التماس اصرار بزوووور یعنی مدیرگروه خوشش میومد از اصرار. بعد فارغ التحصیل شدم سرکوفتای داداشم شروع شد تو هیچی نیستی اگه من نبودم به هیچ جا نمیرسیدی نمک نشناسی تو آدم کثیفی هستی تو چی هستی دیگه بخدا تا الان سرمو بالا نمیارم نه پیش خودش نه پیش مردم حس میکنم پوچم