میدانم مادرم سخت می گرید و سخت فراموش میکند و شاید تا مدتها رخت عزا را از تن بیرون نیاورد
حتما خواهر هایم سخت مریض خواهند شد
پدرم اما...میدانم گرد خاکستری روی صورتش می شیند و شاید تا ابد و تا ابد فراموش نکند دختری را که عجیب شبیه مادرش بود
برادرم...شاید برای ازدواجش تا سالها صبر کند آخر میدانی...
قرار گذاشته بودم تایید های اولیه ازدواجش به عهده ی من باشد
و اما همسرم...
مرد رویاها و آرزو های یک دوران از زندگیم
مردی که شاید اگر به او نمی رسیدم هرگز فراموشش نمیکردم
میدانم...خوب میدانمحال و روز زندگیش بدون مرا..
چه سخت در بهت و حیرت است..میدانم که هرگز فکرش را نمیکرد
هرچند بارها برایمارزوی مرگ کرده بود اما شاید جا خورد از این مرگ نابهنگام...
روزهای اولی که درگیر مراسمم است وقتی برای سر زدن به خانه مان را ندارد
بیشتر یک گوشه کز کرده و شاید مرا در ذهنش تصور میکند
دختری سفید پوست با موهای قهوه ای...کمی توپول و پر از شیطنت..با چشمانی عجیب..نه...نه...او نمیداند چشم های منبا همه فرق دارند..او هنوز مرا کشف نکرده بود...نه...او هرگز به من توجه نکرده بود
از منشاید برایش خانه ای مانده باشد که دکورش را به وسواس چیده ام .
او هنوز گوشه ای آرام ،ناباور به همه جا نگاه میکند
او به خانه می آید ...شاید به خانه آمده تا آخرین امیدش را امتحان کند...به پله ها که می رسد نای بالا آمدن ندارد...و چقدر این چند پله ی کوتاه برایش طولانی ترین راه دنیا شده اند
به راهرو که می رسد حتما انتظار دارد مثل همیشه زیبا به استقبالش بیایم و با بغل کردنش تن خسته اش را نیرو ببخشم اما..چیزی جز سکوت نیست
درب هال را که باز میکند خانه را سرد و تاریک می بیند دستانش قوای بالا آمدن ندارن تا کلید لامپ را بزند..بی صدا اشک می ریزد
و شاید با آن لهجه ی شیرین کوردی اش سراغم را بگیرد اما باز همسکوت.......
گذرا به همه جا نگاهی می اندازد اما نگاهش روی درب اتاق خوابمان ثابت می ماند
قدم های سنگینش را آهسته و آرام به ان سمت بر میدارد
دد دلش خدا خدا میکند کاش خواب مانده باشم ای کاش...اما تاریکی اتاق دیدش را کم کرده
می ترسد ..می ترسد اینجا همنباشم..پاهایش نای ایستادن ندارد...به زمین می نشیند به دیوار که تکیه می زند چشم هایش را می بندد و به این خیال که من خوابم آرام برایم حرف میزند...
برای رویایی که دیگر نیست..
از همه چیز برایم حرف میزند ..از اینکه عاشقم شده ..
از اینکه من تنها کس تنهایی هایش بوده ام...از اینکه.....
می گوید و می گوید...حرف هایی می گوید که شاید اگر وقت زنده لودنممی گفت دلم هرگز مرگ نمی خواست...
همچنان قربان صدقه اممی رود..
به گوشه ی آینه اتاقمان که نگاه میکند داغ دلش تازه می شود و باز هم می گرید..
آنجا جفت جوراب های آویزانی را می بیند که برای بچه های آینده مان گرفته بودم...