2777
2789
عنوان

دلم‌ کمی‌ مرگ میخواهد...

4311 بازدید | 38 پست

می نویسم باز بی مقدمه ...بی موضوع..به دنبال یک تیتر مناسب میگردم که حجم غم ها و بغض هایم را به یدک بکشد آما نیست...

مدت هاست دلم هوای نوشتن دارد

نوشتن های بی پروا...نوشتن هایی که بعد آن آرامشی محض به قلبم‌می دهد

غم ها بیشتر از دیروز و بغض ها خفه تر از همیشه‌...باز هم غروب است و غروب...و بازهم من هستم با چشمانی بارانی..بارانی...

بی همدم بی همراز و شاید بی کس...

گاهی تنهایی هایم در اوج شلوغی های اطرافم اتفاق می افتد

و من در میان جمع با شور و شوق اطرافم در پیله تنهایی خود خیره به یک جا و آهسته آه میکشم و آه...

گاهی به حجم تنهایی ام‌که نگاه میکنم راستش را بخواهی سخت دلم برای دلم می سوزد...

در تنهایی هایم از فشار بغض گریه ام نمیگیرد و من می مانم و گلودردهایی که همه می گویند خوب می شوی،شاید آنفولانزاست...

ایلام ۹۸《هر بژی چوار پارچه کورد》


و خودم می دانم آنفولانزای گلوی لعنتیم چه بی درمان است...چه بی درمان

در گوشه خانه تنهاییم کز کرده ام

به آینده نگاه میکنم همین چند نفس نامنظم هم به تنگی می افتد

به گذشته که نگاه میکنم نفسم می برد...


چقدر سخت..چقدر تلخ..چقدر نفس گیر است زندگی..

نه پای رفتن هست نه......

بدتر از گذشته ام آینده ی نامعلومی است که فکر به آن.......

می دانم که آینده ای نیست من این را خوب میدانم اما..

همه از من تلاش میخواهند راستش را بخواهی دیگر تلاش هایم ته کشیده ، دیگر از تلاش های بی نتیجه خسته ام...

از تمام این حرف ها که بگذریم راستش دلم کمی مرگ میخواهد

میخواهم بمیرم..میدانم که مرگ پایان درد هایم نیست میدانم

اما این را،هم میدانم که عذاب های خدای من کمی دلسوز تر از آدم های اطرافم هستند

خدا خودش میداند چه درد کشیده ام..چشمم آب نمیخورد باز هم بخواهد عذاب هارا ادامه دهد

میخواهم بمیرم و ببینم دنیای آدم ها بدون من چطور خواهد بود

ایلام ۹۸《هر بژی چوار پارچه کورد》

میدانم مادرم سخت می گرید و سخت فراموش میکند و شاید تا مدتها رخت عزا را از تن بیرون نیاورد

حتما خواهر هایم سخت مریض خواهند شد

پدرم اما...میدانم گرد خاکستری روی صورتش می شیند و شاید تا ابد و تا ابد فراموش نکند دختری را که عجیب شبیه مادرش بود

برادرم...شاید برای ازدواجش تا سالها صبر کند آخر میدانی...

قرار گذاشته بودم تایید های اولیه ازدواجش به عهده ی من باشد

و اما همسرم...

مرد رویاها و آرزو های یک دوران از زندگیم

مردی که شاید اگر به او نمی رسیدم هرگز فراموشش نمیکردم

میدانم...خوب میدانم‌حال و روز زندگیش بدون مرا..

چه سخت در بهت و حیرت است..میدانم‌ که هرگز فکرش را نمیکرد

هرچند بارها برایم‌ارزوی مرگ ‌کرده بود اما شاید جا خورد از این مرگ نابهنگام...

روزهای اولی که درگیر مراسمم است وقتی برای سر زدن به خانه مان را ندارد

بیشتر یک گوشه کز کرده و شاید مرا در ذهنش تصور میکند

دختری سفید پوست با موهای قهوه ای...کمی توپول و پر از شیطنت..با چشمانی عجیب..نه...نه...او نمیداند چشم های من‌با همه فرق دارند..او هنوز مرا کشف نکرده بود...نه...او هرگز به من توجه نکرده بود


از من‌شاید برایش خانه ای مانده باشد که دکورش را به وسواس چیده ام .

او هنوز گوشه ای آرام ،ناباور به همه جا نگاه میکند

او به خانه می آید ...شاید به خانه آمده تا آخرین امیدش را امتحان کند...به پله ها که می رسد نای بالا آمدن ندارد...و چقدر این چند پله ی کوتاه برایش طولانی ترین راه دنیا شده اند

به راهرو که می رسد حتما انتظار دارد مثل همیشه زیبا به استقبالش بیایم و با بغل کردنش تن خسته اش را نیرو ببخشم اما..چیزی جز سکوت نیست

درب هال را که باز میکند خانه را سرد و تاریک می بیند دستانش قوای بالا آمدن ندارن تا کلید لامپ را بزند..بی صدا اشک می ریزد

و شاید با آن لهجه ی شیرین کوردی اش سراغم را بگیرد اما باز هم‌سکوت.......




گذرا به همه جا نگاهی می اندازد اما نگاهش روی درب اتاق خوابمان ثابت می ماند

قدم های سنگینش را آهسته و آرام به ان سمت بر میدارد

دد دلش خدا خدا میکند کاش خواب مانده باشم ای کاش...اما تاریکی اتاق دیدش را کم ‌کرده

می ترسد ..می ترسد اینجا هم‌نباشم..پاهایش نای ایستادن ندارد...به زمین می نشیند به دیوار که تکیه می زند چشم هایش را می بندد و به این خیال که من خوابم ‌آرام‌ برایم حرف میزند...

برای رویایی که دیگر نیست..

از همه چیز برایم حرف میزند ..از اینکه عاشقم شده ..

از اینکه من تنها کس تنهایی هایش بوده ام...از اینکه.....

می گوید و می گوید...حرف هایی می گوید که شاید اگر وقت زنده لودنم‌می گفت دلم هرگز مرگ نمی خواست...

همچنان قربان صدقه ام‌می رود..

به گوشه ی آینه اتاقمان که نگاه میکند داغ دلش تازه می شود و باز هم می گرید..

آنجا جفت جوراب های آویزانی را می بیند که برای بچه های آینده مان گرفته بودم...


ایلام ۹۸《هر بژی چوار پارچه کورد》

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

آهان...راستی..آنها اسم هم دارند‌‌..قرارمان شد اگر دختر بود اسمش  " روژیا "که هم آوای اسم من باشد البته او قول داده بود ارا بیشتر از من بغل نگیر و دوست نداشته باشد...

درکنار آن هم جفت جوراب پسرانه ای می بیند ..میدانی اسم پسرمان هم پیشرو بود طبق معمول هم آوای اسم پدرش...البته او باید شبیه پدرش می شد اما مثل پدرش نه....

می ایستد،راهش را که کج میکند برود در نگاه آخرش به جای خالی ام چشمانش تار می شود..

شاید عهد کند بی من هرگز روی تخت نخوابد..هرگز...

بازهم‌نگاهش خیره متکای زیرسرم می شود...

اویی که همیشه سر موهای من غر میزد حالا چند تار مو آن حوالی به چشمش خورده

آنها را جمع میکند و می بوید و باز هم تصویر من در ذهنش نقش می بندد...کسیکه حالا دیگر نیست.

آن دختر یا همان مادر بچه های خیالی اش را به یاد می آورد و تمام تصاویر من مانند یک فیلم‌که روی دور تند است به سرعت از خاطرش می گذرند

ایلام ۹۸《هر بژی چوار پارچه کورد》

پاهایش را حرکت می دهد

باید برود ..باید از این خانه بی من برود

گام هایش یکی پس از دیگری سرعت می یابند

می رود...

درب آخر را که پشت سرش می بندد تازه یادش می آید که کلید ها را جا گذاشته ..آخر میدانی...کلید ها همیشه دست من بود.

با خودش فکر می کند خانه ای که من به آن زندگی ندهم ،باید درش برای همیشه قفل بماند

سوار ماشین می شود و تمامی بغض هایش را سر پدال خالی میکند و با تمام‌قدرت می فشارد

و با سرعت دور می شود ...و دور می شود ...و دور می شود



رویارستاد_غروب پنجشنبه ۱۹.۱۲.۹۵


(دلنوشته ای از خودم)

ایلام ۹۸《هر بژی چوار پارچه کورد》

در من نویدِ جنگِ غم انگیزِ دیگریست

در چشم هام جراتِ چنگیز دیگریست


جنگِ میان ما دو نفر کشته می دهد

وقتی که دستهات گلاویز دیگریست


فهمیده ام که داغِ جنوب از وجود توست

اهواز بی حضورِ تو، تبریزِ دیگریست


با نخل¬های شهر شما شرط بسته ام

پشت خزان طی شده پاییز دیگریست


در دادگاه...کافه...تفاوت نمی کند

وقتی خدای قصّه سرِ میزِ دیگریست



دارم به جنگِ یک نفره فکر می¬کنم ...

میدونی جهنم چیه؟میگن موقع مرگ چیزی که هستی چیزی که میتونستی باشی رو ملاقات میکنه.   و هیچ چیز جهنمی تر از اون لحظه نیست!...🌋

من خیلی دوست دارم یهویی یه روز بمیرم بعد ببینم عشقم چکار میکنه.

با وجودی که تو این ۱۱ سال دوستی و عقد(۸ سال دوستی و ۳ سال عقد) هیییییییچ مشکلی نداریم.

ولی دوست دارم داستان عشقمون تهش غمناک باشه.😓😓

نمی‌دونم چرا.😭😭😭

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز