نمیدونم یه چیزی ک هرجا برم پیدا نمیشه ی حسی ک ناب بود
اونو تو وجود مردی پیدا نمیکنم
نگاهشو
رفتارشو
حسشو
انگار دیگران از دور میبینن حسمو
مثلا اونا مرگ فیزیکی رو میبینن
اما من روحم درگبرشه
حتی ناخوداگاهمم تو خواب نشونم میده
چقد نمک میزنن به زخم آدم
که دلیل مرگش چی بود
مثلا بگم چرا رفت زنده میشع یا آروم میشم
چ فرقی داره
اون نیست چقدر این سوالا آدمو آزار میده
انگار درکم نمیکنن
فراموشی راحت نیس
جز نوشتن و خالی شدن چاره ندارم
انتظار ندارم درکم کنن
اما انگار قلبم ترک خورده حس میکنم
صدا ترک خوردنشو موقع نفس کشیدن بیشترحس میکنم
دیگ چندتا غم مونده تا حس کنم
چرا نیمه شب با گریه و تپش از خواب میپرم
بعضی ادمها هستن
جوری قلبتو لمس میکنن
ک هربار فکر میکنی عاشق تر میشی من ازش یه قدیسه نمیسازم
از حسی ک بهم داد
نمیدونم چیکارکنم کجا برم
شاید خودشم بود انقدر حسمو درک نمیکرد
احتیاج دارم به یه آغوش از جنس اون حس اون
تا درونم آرام شه
سخت تنهایی عزاداری کنی
و دیگران خسته شن از حرفای تکراری
آره من بعد اون هیچ جمله ای دیگ بلد نیستم
نیمه ای از قلبم با اونه انگار
ک قلبمو ناقص کرده مثل یه پازل
کاش بیاد و کاملش کنه
💔
منتظر لحظه مرگمم
آره میام در آغوش میکشمت
تو چشم به راهم نمون
نمیخوام به دردم دچار شی
شایدم خدا هم عاشقت بود
و تورو ازم گرفت