تا وقتی شوهرممجرد بود همش خودشو پسرشو مینداخت خونه عروسا و دامادا برا غذا همش میگفت نای ایستادن ندارم خودم با نون و خیار سیر میشم برا پسرم عروسا غذا میفرستن
حالا از وقتی ازدواج کردیم نمیزاره تو خونه بشینیم هم وقت ناهار هم شام زنگ میزنه شوهرم بیا غذا گذاشتم
منم حامله و بددل از غذاهاش بدم میاد بس همیشه دستشو داره به انگشتاشو و کف پاش میکشه قاشق دهن میزنه باز باهاش خورشت هم میزنه
ته مونده برنج و ماست بقیه رو دوباره برمیگردونه تو دیگ