عمل تموم شد، اومدم بخش
دردهام اصلا مهم نیست. من یه فندق کوچولوی یک و ششصدی دارم که کنارم نیست.
ان آی سی یوی نوزادان بستری شده.
هم اتاقیها تصور میکنن حالا که بچه شون اومده و دارن شیر میدن، من ناراحت میشم
اصلا همینکه دخترکم زنده مونده و سالمه، دارم از خوشحالی بال در میارم
اجازه راه رفتن که بهم دادن، از تخت پریدم پایین. مامانم میگه دختر! باز تو خودتو انداختی توی چشم! سزارین شدی مثلا! بار چهارمته! یه کم خم شو راه برو...
من بازم حالیم نیست. مجال فکر کردن به این جیزا نیست. فقط باید زودتر برم پیشش. مامانشو میخواد...پرسون پرسون رسیدم به در ان آی سی یو
درو برام باز کردن...خیلی زمان برام دیر میگذره....
از همون راهرو گفتن باید روپوش بپوشی...رفتم اتاق مادران. چادرمو گذاشتم. روپوش مخصوص پوشیدم.قلبم داره از جا در میاد زودتر ببینمش
