چند روز پیش با مامانم دعوا کرد و متهمش کرد به کارای ک روح مادرم هم خبر نذاشت
بعد از اون روز به بعد نیومد خونه چون حالا دیشب نصف شب زنگ زد بهم من خواب بودم پاشدم هر چی الو کردم جواب نداد زنگ زده به داداشم
داداشمو میگفت دیگه نمیام من اون خونه دلم از مادرت سرد شده میرم جنوب زندگی میکنم بدون شما
داداشم التماس میکرد نکن اینکارو مارو تنها نزار
آخرش به گریه شد من خوشحال بودم ک اون کثافط از خونه میره اصلا انگار برام رویا بود به داداشم گفتم را التماسش میکنی بزار بره اون باهام دعوا کرد گفت هر چی ام بشه باز بابامون
اما اون گفت اگه برگردم اون خونه مادرتو از خونه بیرون میکنم طلاقش میدم
(همه خرج ما رو مامانم میده میره کارگری میکنه)اون به مامانم میگه تو هرزه ایی واسه همین میری سرکار
من مطمعنم مادرم پاکه
مامانم نماز میخونه هیچ فسادی نمیکنه
میترسم برگرده خونه و دوباره دعوا بشه