۶ساله ازدواج کردم،۱بچه هم دارم،مادر همسرم خانه داره و اکتیوه و به همه کاراش میرسه و واقعا زحمت میکشه،درحالیکه پدرخانومم دست به سیاه و سفید نمیزنه.مادر خود منم اینجوری بود،منم با خودم رویا بافته بودم که من نمیذارم زنم انقد کار کنه و مث پروانه دورش میچرخم،نگو اصلا همسر من...
از همون ماه عسل متوجه تنبلیش شدم،مثلا با اینکه محل اسکانمون هتل بود و احتیاجی به اینکه ما کاری انجام بدیم نداشت،اما همین چای ای که داخل اتاقا گذاشته بودن تا خودمون بریزیم رو همسرم دست نمیزد،منم پیش خودم میگفتم شاید حال نداره،خودم میریختم و بعدشم خودم همه چی رو جمع و مرتب میکردم.تو همین سفر،آخراش یه روز بغلش کردم و با لحن مهربون گفتم قربونت برم،ایشالا رفتیم سر خونه زندگیمون،سعی کنیم همیشه مرتب منظم و سرحال باشیم تا حال زندگیمون خوب باشه،باهوشه،سریع متوجه منظورم شد و یه پرخاش ریزی کرد.منم با خودم گفتم شاید من اشتباه کردم و تو زندگی اینجوری نباشه.
وارد زندگی شدیم،دیدم ای وای خیلی بدتر شد،مثلا من پنجشنبه ها کل خونه رو جمع میکردم و میشستم،شنبه از سر کار که میومدم خستگی تو تنم میموند.سینک پر از ظرف،لباساش پراکنده تو خونه،لپ تاپ و وسایلش وسط فرش رو زمین،وسایل آشپزی اعم از مثلا ماکارونی و روغن و آبلمیو و نمک و بشقابا و چند تا قابلمه همه روی کابینتا و رو میز آشپزخونه پخش و پلا(با خوشحالیم میگفت برات غذا درست کردم،البته چار پنج بار در ماه میکنه،بقیه شو مامانا میدن که من بهشون میگم محبت خاله خرسه دارید میکنید به ما)کلا اعتقادی به اینکه چیزی برمیداره بذاره سر جاش نداره،حتی در شیشه ها رو که باز میکنه،نمیبنده،خوراکی میخوره باقیمونده شو رو میز رها میکنه،اگر من به یخچال سر و سامون ندم،تو یخچالمون میوه ها خراب میشن و میریزیم دور،هر کاری میخواد انجام بده در اوج کثیفی و نامرتبی.انگار یکی تو مغزش میگه:ولش کن مهم نیست
باز سعی میکردم با لحن مهربون بهش تذگر بدم،اما مساله فقط همین به هم ریختگی خونه نبود،تو مسائل فردی و شخصیشم خیلی شلخته است،کمد لباساش حدود ۴۰دست لباس داخلشه اما یه لباس مرتب نمیپوشه وقتی میریم مهمونی،یعنی اصلا از داخل اون کمد نمیتونه چیزی پیدا کنه انقد که به هم ریخته است،بعضی شبا بدنش بو میده موقع خواب،بهش میگم ای کاش یه دوش میگرفتی،ناراحت میشه قهر میکنه،بعضی مسائل هم نمیتونم باز کنم اما شاید خودتون بفهمید.
بعد از یه مدت که دیدم لحن مهربونم انگار براش مسخره شده،تصمیم گرفتم جدی بشم و با لحن تند و مدل باباهامون که حرف از دهنشون در نیومده بود مامانا سریع انجام میدادن حرف بزنم،دیدم اوه اوه یجوری جوابمو میده که اگر من کوتاه نیام زندگیم به طلاق میرسه.
بازم ناامید نشدم و گفتم خدایا من میدونم تو داری منو امتحان میکنی،من بازم تلاش میکنم این زندگی رو درست کنم،
گفتم بیام کلا بیمحلی کنم نسبت به نظافت و تمیزی،از یه حدی که بگذره خودش حالش بد میشه.حدود ۳ ماه دست به خونه نزدم،یعنی نه جمع و جور کردن،نه جارو،نه گردگیری،نه شستن دسشویی حموم...خودم داشتم بالا میاوردم،حتی روی فرشمون جای پا گذاشتن نبود خدا شاهده،حالم داشت بد میشد،منتظر بودم یه چیزی بگه،اما متوجه شدم اصلا براش مهم نیست و فرق تمیزی و کثیفی رو نمیفهمه.
دوباره خونه رو جمع کردم و تمیز کردم
فکر کردم باید یه راه دیگه انتخاب کنم،با خودم گفتم شاید من یه بار درست و حسابب ننشستم راجع به این موضوع باهاش حرف بزنم و اون متوجه عمق فاجعه و عمق ناراحتی من نیست،برای همین براش یه نامه بلند بالا تو واتساپ نوشتم و گفتم ته این داستانا به طلاق عاطفی میرسه،من باهات اتمام حجت کردم،نتیجه:دو سه روز تو خودش بود،بعدش دهن باز کرد و کلی باهام دعوا کرد و نفهمیدم چجوری اما من مقصر شدم(مهارت عجیبی تو جابجا کردن مظلوم و مقصر داره)
دیگه کلا رها کردم و الانم تقریبا همون طلاق عاطفی که فکرشو میکردم بهش رسیدیم.
حالا میخواستم از شما ببعنوان خواهر کمک بخوام من چی کار باید بکنم که همسرم یه ذره از تنبلی دربیاد و مرتب و تمیز بشه،دلم برا بچه و زندگیمون میسوزه،نمیتونم ول کنم.