2777
2789

مامان بابامم باهم خوب نیستن از وقتی ک چشم باز کردم باهم کل کل کردن یه روز ک میبینم باهم خوبن کل روز حالم خوب میشه ولی همه ی اون حال خوبم از دماغ درمیاد بعدش باز باهم بحث میکنم بابام از بچگیم میرفت از خونه بیرون تا ساعت ۳ یا ۴ می‌یومد ولی من اون موقع ها بچه تر بودم ولی یه شب از صدای دعواشون بیدار شدم برقا خاموش بود باهم اول لفظی دعوا میکردن بعد بابام پا شد رفت دوچرخه ی داداش مو ک یکی برامون همینطوری داده چون برا بچش کوچیک بود داده بود برا داداشم ، داداشم اینو تمیز شسته بود آورده بود تو اتاق دوچرخه ۱۶ بود بابام رفت نصف شب او دوچرخه رو از تو اتاق برداشت با اون مامان مو جلو چشام زد بعدشم دوچرخه رو انداخت با دستاش مامانمو زد نمی‌فهمیدن من خواهرم بیداریم اون موقعه من ۱۴ سالم بود خواهرم ۱۱ سالش بود من رو تشکم میلرزیدم و اشکام از گوشه ی چشام می‌ریخت از اون موقع به بعد تا الان شبا ما بیداریم تا بابا مون بیاد بعد میخابیم چون اگ ما بیدار باشیم احتمالش کمتره ک دعوا به زد خورد برسه ولی بحث هس همیشه شبایی ک همسن سالای من خواهرم خواب بودن ما بیدار بودیم تا بابا مون بیاد بعد بیاییم  بعضی موقع ها نقد خوابم می‌گرفت تو چشام قطره آب میریختم ک خوابم نبره الان یه آدم به شدت استرسی هستم و هزارتا مشکل جسمی و روحی دیگ برام پیش اومد

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز