خالم و زنداییم خونمون بودن
و من از دست مامانم ناراحت بودم
مامانم خیلی ظلم ها بهم کرد
منو اجبار به بعضی کار ها کرد
مثل ، ازدواج ، ترک تحصیل
افسردگی و خیلی دردو مرض دیگه که تقصیز مامانم بود
بعد رفتم گفتم بیچاره کسی که بخاد با مامان من زندگی کنه
من بعضی وقتا میگم چجوری بابام با این بشر زندگی میکنه
منکه دخترشم تحملشو ندارم
بعد مامانم گفت عروسی کردی دیگه نیا خونه ی من(۲ ماهه دیگه عروسیمه فعلا نامزدم عقد)
منم گفتم نمیام تو این خونه آرامش نیس از دستت فرار میکنم و....
وفتی یاد گذشته افتادم اعصابم خورد شد که چرا همچین کارایی با من کرد
ولی الان که یکم آروم شدم میگم چرا این حرفارو زدم
حق دارم من؟؟؟؟