هیچ کس جز مامانم و دوست صمیمیم نگرانم نشد و نگفت برگرد خونه من مونده بودم تهران تو خوابگاه
هیج کس از اونایی که ادعای دوستی و رفاقت میکردن ی زنگ بهم نزدن
دایی،عمو.، عمه،خاله هرکدوم فکر خودشون و بچه هاشون بودن و جتی فکر اینکه اصن (بانو خوشخنده) کیه رو نکردن
حتی بابام میگفت با تاکسی نیا پولش زیاد میشه 💔
درست فردای روزی که من برگشتم خوابگاهی رو تهران زدن و زندگی همین قدر غمگینه
وما هیمن قدر تنهاییم
و من جز خدا ...❤️🩹