2777
2789

۵تا پارت هست بیاین بخونید آخرین پارت جواب سوالی که تو ذهنم هست و شوهرم هیچ وقت درست توضیح نداده رو بگید بهم

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

اسی با اجازت من یه گروه روبیکا زدم اونجا حرف بزنیم هرکی مایل بود بگه لینک بدم

نه همین جا خوبه

فقط 34 هفته و 1 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
از زندگی آموختم هیچ چیز از هیچکس بعید نیست

اسم مستعار میزارم پسرخالم محمد اسم خودم مینا خونواده و ما و خونواده خالم زیاد رفت و آمد نداشتیم بچه که بودم می‌رفتیم خونه خالم اما پسرخاله هام معذب میشدن و میرفتن یه گوشه کناری قایم میشدن که همدیگرو نبینیم 

من از پسرخالم خوشم‌ نمیومد و باهاش بازی نمی‌کردم یکبار اومدیم بازی کنیم که من بازی و از قصد خراب کردم که نیاد سمتم چون خوشم نمیومد ازش 

چند سالی گذشت و خواهر بزرگم و برای پسرخاله بزرگم خواستگاری کردن 

پسرخاله کوچیکه هم اومده بود من ۱۰ساله بودم و اون ۱۳

باهم رفتیم پشت اتاقی که خواهرم و پسرخالم داشتن درباره ایندشون صحبت میکردن 

منو پسرخالم صداشون و گوش میکردیم باهم می‌خندیدم بهشون

خواهرم ازدواج کرد از اونجایی که با خانواده شوهرش زندگی میکرد من روزای تعطیل میرفتم خونشون اما باز پسرخاله کوچیکه خودشو گم و گور میکرد منم خوشحال از اینکه گم و گور شده چون باهاش جور نبودم 

خلاصه ما بزرگ شدیم و پسرخاله محمد پیش شوهر خواهرم یعنی برادر خودش کار میکرد 

یه روز از دم مغازه رد شدیم با خواهرم بعد دیدم محمد داره به یه دختری که از پیاده رو رد میشه نگاه می‌کنه می‌خنده دختره هم محل نداد رفت سه سال گذشت

یه روز رفتم مغازشون گفتم سلام مامانم اینجاست ؟

محمد گفت سلاااام نه اینجا نیست 

یه جوری سلامشو کش داد میخواست نخ بده که من متوجه نشده بودم 

دوماه بعدش دوست پسرخاله محمدم به اسم حسین گفته بود منو میخواد و ازم خواستگاری کرده بود که جواب رد دادیم دو هفته از قضیه خواستگاری دوست پسرخالم گذشت و دامادشون به مادرم زنگ زد گفت برای امر خیر مزاحم شدیم می‌خوایم مینارو برای محمد خواستگاری کنیم 

مامانم جواب رد داده بود و اومد به منو خواهرم خبر داد گفت ردش کردم😐

منو خواهرمم شوک بهمون وارد شد چون همیشه پسرخاله از من فراری و معذب بود 

فک میکردیم مادرم اشتباه متوجه شده 

که شوهر خواهرم با اخم اومد خونه قضیه رو بهش گفتیم نگو اونم خبر داره گفت صبر کنید از داداشم بپرسم ببینم واقعیت داره یا الکی حرف پروندن 

رفت ازش پرسید گفته بود سه ماهی میشه زیر نظر دارمش بهش فک میکردم برای ازدواج دوسش دارم من نزاشتم حسین بیاد خواستگاریش من می‌خوامش 

من بیشتر شوک زده شدم سریع شمارم و ذخیره کردم تو تلگرام پروفایلش و نگاه کردم عکس نوشته اون فقط ماله منه رو پروفایلش بود😕🙂❤️

پارت 2 من یکم فکر کردم و بعد یک هفته جواب مثبت دادم بیان خواستگاری

اومدن نامزد کردیم شب نامزدی تنها بودیم تو اتاق 

یکم حرف زدیم باهم بهم می‌گفت دنیامی ضربان قلبم رو هزاره قلبم تند میزنه 

از اون روز چت کردنای بی وقفه ما شروع شد 

یه جوری که گلاب به روتون وقت نمی‌کردم برم توالت همش می‌گفت دیر جواب نده با من فقط حرف بزن همش تماس می‌گرفت چقد زنگ و پیام چقد اظهار دلتنگی میکرد 

همش پیش هم بودیم می‌گفت حسین ازت خواستگاری کرده میخواستم دیوونه بشم ترسیدم بله بگی از دستت بدم بخاطر همون زودتر اومدم جلو تا کسی از من نگیرتت 

دوماه نامزد بودیم و بعدش عقد کردیم 

دیگ کم محلی کردنای من شروع شد 

میخواستم ببینم چقدر عاشقامه 

می‌گفت چرا اینجوری رفتار میکنی من دلتنگم دوست دارم چرا این گلی که کاشتی و بهش آب نمیدی پژمرده میشم 

چقدر زبون می‌ریخت چقدر عاشقانه حرف میزد 

همش می‌گفت جونم و برات میدم از بچگی عاشقت بودم بچه بودم با خودم میگفتم بزرگ بشم میرم میگیرمش هر وقت برات خواستگار میومده مامانم تعریف می‌کرده من غصه میخوردم میگفتم من هنوز کوچیکم اگه ببرنش چی 

من از ۱۳سالگی اندامم های خصوصیم تپل تر بود خواستگار داشتم پسر عمم خاستگارم بود شوهرم شنیده بوده اون وقتا

شوهرم روزی ۲۰بار زنگ میزد نیم ساعت یک ساعت حرف می‌زدیم وقتاییم که زنگ نمی‌زد چت میکردیم همیشه زنگ و پیام اول از طرف اون بود 

دائم می‌گفت دوستت دارم مینا جان از زبونش نمی‌افتاد 

چند ماهی از عقدمون گذشته بود ما رابطه کامل برقرار کردیم چون خیلی همو دوست داشتیم و من خیلی ازش مطمعن بودیم که از هم جدا نمی‌شیم 

دوماهی از رابطمون می‌گذشت که شوهرم سرد شده بود ازم ....

پارت 3

یک هفته ای بود زنگ و پیامهای شوهرم خیلی کم شده بود دیگ من بودم که باید زنگ میزدم و خبر می‌گرفتم 

وقتاییم که زنگ میزدم موبایلش اشغال بود 

و این باعث شد من به شک بیفتم 

با خودم گفتم آخر هفته برم خونشون پیشش باشم ببینم چشه اگه خیانتی در کار باشه از گوشیش بفهمم 

که بهش زنگ زدم گفتم بیام گفت نه فعلا این هفته نیا کار دارم خونه که این شک منو به یقین تبدیل کرد 

گفتم بی خبری برم محل کارش مچشو بگیرم 

آماده شدم رفتم دل تو دلم نبود استرس داشتم 

منو دید یهو جا خورد گفت عع اینجا چیکار می‌کنی چرا اومدی 

گفتم دلتنگت بودم الکی 😬گفتم بهش 

گفت بیا بشین نشستم 

دیدم بعلهههه آقا همش گوشیش زنگ میخوره پیام میاد دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ 

صدای پیاماش بیشتر حال دلمو خراب کرد گفتم کیه می‌گفت هیچکی رفیقمه گفتم ببینم پیاماشو گفت خصوصی نمیشه ببینی 

گفتم خب زنگ میزنه جوابشو بده کارش واجبه گفت نه باهاش چت میکنم صدای تق تق کیبوردش هنوز تو گوشمه هنوز یادمه داشت تق و تق تایپ میکرد و می‌فرستاد 

هفته بعدش دیگ گفتم یا منو ببر خونتون با باهات حرف نمی‌زنم 

مجبور شد اومد 

شام خوردیم سفره هنوز جمع نشده بود 

پیام بازی های شوهرم تموم نمیشد صفحه گوشی و هم نمیزاشت ببینم جوری تو دستش گرفته بود که من نبینم 

گوشی و یهوخیلی ماهرانه از دستش قاپیدم

خودشو زد سلیطه گردی گوشیم و بده 

گفتم نمیدم چرا ازم قایم میکنی اگه رفیقته 

دیدم یکی پیام نوشته چرا میخوای بخوابی الوووو کجا میری 

من دیگ فهمیدم دوست معمولی اینجوری از آدم طلب کار نیست که بگه چرا میری بخوابی 

گفت رفیقمه گفتم باشه قبول کردم که بخوابه 

از اونجایی که شوهرم دوتا سیم کارت داشت یکیشو از تنظیمات خاموش کرده بود 

شد ساعت ۱ و خواب شوهرم سنگین شد 

رفتم سیم کارتشو از تو تنظیمات روشن کردم و زنگ زدم به شماره مشکوک 

یه دختر گفت الو دنیا روی سرم خراب شد بدنم مثل بید به لرزه درآورده بود تو اوج گرمای تابستون من مثل سگی که افتاده تو سرما میلرزیدم و دندونام بهم میخورد شماره رو سیو کردم تو تلگرام دیدم نوشته محدثه 

حالم بدترو بدتر میشد گریه میکردم بهش زنگ زدم گفتم تو محمد و می‌شناسی از ترسش می‌گفت نه گفتم دروغ نگو چرا امشب بهش پیام دادی از ترسش گفت نمی‌شناسم و قطع کرد 

انقد حالم بد بود پیام دادم گفتم از دستت شکایت میکنم

پارت 4 بزور خوابیدم تا صبح بشه و از شوهرم بپرسم 

از خواب بیدار شدم ۸صبح بود 

باز بدنم شروع کرد به لرزیدن حتی الان که دارم این قسمت و تعریف میکنم بدنم می‌لرزه و دست و پام یخ شده 

حتی نمی‌تونستم حرف بزنم انگار سکته کرده بودم و زبونم باز نمیشد به سختی گفتم 

ممم و ح مد تو ت وت و به من خ خیانت ک کردی بزور اینو گفتم و سریع فهمید چخبره و بغلم کرد گفت مینا جان آروم باش دیوونه بخدا کاری نکردم برات توضیح میدم میبوسیدم و بغلم میکرد 

بهم گفت همون دوستش حسین گفته بیا شماره این دختره دوست دختر سابقمه بزن تو گوشیت بریم سر به سرش بزاریم 

بعد دیگ دختره ولم نکرده و باهام چت کرده 

منم گفتم بلاکش میکردی چرا دروغ میگی 

گفت بخدا من یه تاره موی تورو با دنیا عوض نمیکنم اون سگ کی باشه اون خاک زیر پای توام نیست و همینجوری منو گول زد 

من دختره رو تو گوشی شوهرم بلاک زده بودم 

بعد چند روز رفتم لیست بلک شوهرم و نگاه کردم دیدم یاخدا چی میبینم 

کلی پیام داده 

نوشته بود 

محمد محمدددد 

الووووو کجایی گفته بودی زنگ میزنی 

الوووو چرا جواب نمیدی 

محمد چیشده 

واقعا که گفته بودی دوست دارم دوست داشتنت این بود 

دیگ نمی‌خوام باهات حرف بزنم 

تا همیشه خدافظ

پارت 5 

اینجا بازم حالم بد شد و به گریه افتادم 

به شوهرم گفتم تو بهم دروغ گفتی من می‌خوام ازت جدا بشم تو واقعا بهم خیانت کردی 

بازم با حرفاش خامم کرد دوساعت باهام حرف زد مینا جان بخدا الکی اون پیامارو داده میدونسته تو میبینی میخواد میونمون و بهم بزنه 

کار دوستم حسین اینو فرستاد تو زندگی ما چون به تو نرسید و این حرفا منم چون دوسش داشتم خودمو با حرفهای شوهرم گول زدم و جدا نشدم 

بعد دو هفته من باز رفتم خونه شوهرم اینا 

دوستش حسین زنگ زد گفت خانوم تو بوده گفته میخواد شکایت کنه از محدثه گفت پاشو بیا 

اینو که گفت شوهرم استرس گرفت پاشد یه تیزی گذاشت تو جیبش گفتم چرا استرس داری چرا تیزی می‌بری چخبره برای کی تیزی می‌بری 

رفت و بعد دو ساعت برگشت گفت برادر محدثه اومده گفته شما گفتین شکایت میکنید من خیلی تعجب کردم اصلا برادره چطور از چت شوهر منو خواهرش خبر داره چطور از پیام من خبر دارن شوهرم چرا با تیزی رفت برام سواله شما میتونید این معما رو حل کنید چون شوهرم بهم راستشو نمیگه چیشده؟؟؟

دختره خب از همه پیاماش معلوم بود با شوهرم دوسته ولی چرا برادرش و حسین و در جریان گذاشته بود که من گفتم ازش شکایت میکنم واقعا هنوزم که هنوزه برام سواله اگه نظری دارین بگین

ما ازدواج کردیم رفتم سر خونه زندگیمون 

سه سال گذشت تو این سه سال من هر بار که ازش می‌پرسیدم می‌گفت کاری نکردم 

بعد سه سال که پرسیدم گفت حالا یه اشتباهی کردم چرا تمومش نمیکنی 

گفتم زیر بار میری که واقعا خیانت کردی گفت خب سنم کم بود ببخش تقصیر حسین شد 

🙂من دیگه واقعا قلبم شکست 

گفتم منم خیانت میکنم یه روزی تلافیشو سرت در میارم 

بارها موقعیت خیانت و داشتم حتی یکی یه مدت گیر داده بود بهم پیام میداد 

من بعد ۴سال باردار شدم 

اون قضیه قبل بارداری همش تو ذهنم بود ولی چون بچم و خیلی دوست داشتم به خودم قول دادم فراموشش کنم که اتفاقی برای بچم نیفته 

بارداری پر خطری داشتم ممنوعه رابطه بودم 

شوهرم الآنم مینا جان از زبونش نمیفته 

ولی خب اون یک بار قلب منو برای همیشه شکست و هیچ وقت فراموش نمیکنم 

الآنم با دخترم خوابیدیم و داشتم تایپ میکردم براتون

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

سیمکارت

گل_پیچک_ | 2 دقیقه پیش
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   ابرو_کمونیa  |  3 ساعت پیش
توسط   naziiiiiiiiiiiii6971  |  4 ساعت پیش