سلام وقت بخیر خانوما
من دو سه روزه خونه تکونی خونمونو شروع کردم شوهرم انچنان کمک نملمیکنه
مادرم میاد یکم به بچم میرسه یکمم کمکم میکنه
دیروز برادر شوهرم زنگ زد گفت امروز برا زنش میخوان تولد بگیره
گفتم باشه فردا یکم اتاقو تمیز میکنیم میریم
بعد امروز ظهر گفت یکم باید زودتر بریم تا سورپرایزش کنیم
منم فقط زیر تختمونو خالی کرده بودم که مرتب کنم که خیلی طول کشید با مادرم بدو بدو مرتب کردیم بعد مامانم گفت بیایین خونه ما شام بخورین 10 دقیقه ای برین
مامانم که رفت خونشون افتاد به جونم
شروع کرد غر غرشو
گفت نمیشد زودتر اماده میشدی برادرم بهم مسولیت سپرده
باید زودتر برم گفتم باشه میرسیم نترس شروع کردم به اتو کردن پیرهنش
بعد گفت حالا نمیشه شام نخوریم خونه بابات زودتر بشه گفتم میرسونیم نترس هیشکی شام نخورده نمیره
خلاصه یه چیزی گفت منم گفتم چیه اخه از یه مسله کوچیک شروع کردی یه مشکل بزرگ در بیاری اونم گفت خفه شو ابله
گفتم درست صحبت کن گفت میام دهنتو صاف میکنما خلاصه منم بیخیالش شدم بدو بدو لباس پوشیدیم رفتیم خونه مادرم شام خوردیم در عرض ده دقیقه و رفتیم برادر شوهرمو ورداریم بعد برادرشوهرمو رسوندیم خونش لباس عوض کنه که تو خونش داشت شام میخورد با ناز لباسشم عوض کرد و اومد و رفتیم رسیدیم دیدیم هنوز خانواده جاریم نیومدن
تو دلم گفتم ببین چه حرصی داد بهم خلاصه کاری نداشتم تا اینکه خواستم دخترمو اماده کنم بریم با کیک عکس بگیریم شوهرم اومد اتاق گفت پس کی میخوایی بیایی گفتم دارم امادش میکنم گفت مگه اینکه نخوای بیایی تو جمع گفتم چی میگی واسه خودت دیگه به اخرش رسوندی اومد دهنمو گرفت با ناخونش چونمو درد اورد بعد من بیخیالش شدم
خلاصه تولد به خیر و خوشی ءذشت ولی چیزی که گیرم اومد این بود که من پشیزی براش ارزش ندارم
حاضره هر بلایی سرم بیاره اما مراسممی که از ش براش کمک خواستن به نحو احسن برگذار شه
من اصلا بی میلی نشون ندادم برا تولد فقط یکم دیرم شد
الان خیلی داغونم از شوهرم هزاران بار متنففرم
حیف زندگی من که ریخته به پای خانوادش
اصلا شوهرم انگار یجور مریضی داره اصلا منو نمیبینه