بیاید از خوبی های خانواده شوهرتون بگین

البته بگم

ربطی به دوست داشتن من نداره کاراشون

قاعدتا پسرشونو دوس دارن که این کارا رو کردن

بنظرم این خوبه ها دیر به دیر میری راحتی واسه ما توقع دارن همش اونجا باشیم 

من یک سالم نرم، مادرشوهرم نمیگه چرا نمیاین.

آره از اون نظر خوبه.

ولی وقتی تنها جاییه که میریم، واقعا آدم میپوسه والله، اونجام نرم ، به خدا دق میکنم تو خونه.

پدرشوهرم واقعا خوشحال میشه میریم ولی مادرشوهرم، انگار نشستم رو قلب و سینه اش، به خدا چنان تو هم ، از خودم بدم میاد

پس باید تحمل کنی ولی من ارزوم بود شرایطم مثل شما بود

اصلا آرزو نکن.

ده سال ازدواج کردم، تا حالا خونه برادرشوهر بزرگم نرفتیم.

تا حالا خونه خواهرشوهر مهمون نبودیم.

ببین همین اخلاق مادرشوهرم باعث شده، تمام اقوام ، پدرشوهرم نیان .

خود مادرشوهرمم کسی رو نداره، بچه ها رو هم جوری بار آوردن از مهمون و رفت و آمد فرارین.

شوهر من اوایل ، تو مهمونیای اقوام من، انگگار تو عذاب الهی بود.

کلا بچه هاشون هی کدوم با هم رفت و آمد ندارن.

آدم دیوونه میشه باهاشون.

منم چشم بازار درآوردم با ایم انتخابم

من ازخدامه که دوس نداشته باشن ما اونجه بریم واقعا متنفرم

همش توقع دارن از ادم 

برمم خودم باید اشپزی کنم خودم بشورم جمع کنم تازه اگه به شوهرم بگم به خانوم برمیخوره 

بچم میخواد بره دشویی دستم بنده شوهرم صدا میکنم این بدو بدو نه زشته زشته من میرم 

بی شخصیتی ازش میباره 

ببین اینا اصلا کلا رفت و امد صفرن.

اگر شوهرم آدمی بود بره گردش، با دوست و رفیق ارتباط داشت آره، منم میگفتم به جهنم.

فقط فقط خونه ی پدرشوهرم میریم.

که اونم این زن اینقدر بد اخلاقی میکنه، اون دو قاشق غذا کوفتم میشه

ماهم میریم باید خودم زودتر برم همه چیو درست کنم بپزم جمع کنم بشورم ینی به هیچی دست نمیزنه نهایت اگه ما دیر برسیم یه برنج کته بذاره 

همش میگه نمیتونم دستم درد میکنه پام درد میکنه 

همش کمرش خمه 

همش تمارض به مریضی میکنه 

راه به راه هم زنگ میزنه میگه چرا نمیاین خونه ما 😒😒 دیگه واقعا از دست کاراش خسته شدم 

۱۳ به در باهم رفتیم بیرون ینی صفر تا صدش منو همسرم انجام دادیم همین که جمع کردیم که بریم خونمون رفت تو اتاق دراز به داراز من کمرم درد گرفته از جام نمیتونم تکون بخورم فقط به هر نحوی میخواد مارو خونشون نگه داره واقعا دیگه حالم از کاراش بهم میخوره