چیکار میکنید؟میخوام جریانشو براتون تعریف کنم.خیلی چیزارو سربسته میگم و تغییر برای اینکه شناسایی نشه.
حدودا وقتی کوچیک بودم یه دوستی پیدا کردم و مامانامون باهم کامل دوست شدن و خیلی باهم رفت و آمد داشتیم.تا وقتی که من داداششو دیدم و از همون زمانی که کلاس دوم سوم بودم حس میکردم عاشقش شدم تا همین امروز.بزرگتر که شدم بسکتبالو حرفه ای ادامه دادم و میدیدم که اونم خیلی توی این ورزش حرفه ایه که البته من به پاش هیجوره نمیرسیدم.جند وقت گذشت که نزدیک خونمون یه زمین بسکتبال ساختن و منم همیشه اونجا میرفتم و اینم میدیدم که اینجاست.تا اینکه یه روز همباشگاهیم گفت منم باهات میام و اومد باهام و اینو دید و خیلی ازش خوشش اومد.بغضم میگیره اینارو میگم ولی حس میکنم اونم خیلی عمیق نگاهش میکنه.یجورایی خیلی هواشو داره توی زمین حتی وقتی خودش موقعیت شوت زدن داشته باشه اینکارو نمیکنه و پاس میده به همباشگاهیم که این گل کنه.از داخل داغون میشم اینارو میبینم و از اون به بعدم این همباشگاهیم همیشه باید بیاد توی زمین باشه و بازی کنه..اگه یه روز نباشه پسره میگه زنگ بزن بیاد.خیلی سخت شده برام نمیدونم یعنی علاقه ی چندین سالمو بخاطر کراش ۲ ۳ ماهه ی همباشگاهیم بزارم کنار؟