یکی اومد خواستگاریم، خیلی باهم اشتراک داشتیم و خب قبلا دعا کرده بودم که یکی بیاد اینطوری باشه.
ولی گفتم نه
چون که به لحاظ روحی حالم خوب نبود.
از طرفی خیلی از مهارت های خونه داری رو بلد نیستم و ترسیدم از ازدواج و مسئولیت هاش، از اینکه نتونم از اینکه به کسی ظلم کنم یا پشیمون بشه و ....
الان یه مدت گذشته
هنوز یادم نرفته، فکر میکردم مثل قبلی ها یادم میره ولی نه، سخته، کاش از ذهنم پاک میشد.
هیچوقت هم نمیشه به کسی گفت یا دردودل کرد.