قضیه از اینجاست که ما خیلی وقت بود قرار بود کاپلی ویلا بگیریم بریم یکم اب و هوامون عوض شه چون یه مشکل بزرگی برامون پیش اومد بود دیگه قسمت شد الان بریم با داداشم اینا دختر خاله م چنتا از دوستا کاپلی ویلا گرفتیم..بعدیه خورده که گذشته بود شوهرم اومد صدام کرد کفت ی لحظه بیا منم رفتم گفت داداشت باز داره بی احترامی میکنه به من
منم عصبی شدم گفتم به من چه؟ منچیکار کنم؟ چرا به من میگی؟ اگه میتونی برو به خدش بگو منو از جمع میکشی اینور اینو میگی غر میزنی مسافرتو کوفت میکنی
بعد شوهرم گغت غر نمیزنم فقط بهت میگم
یه چند دقیقه گذشت دیدم تنها نشسته اونور ویلا رفتم بهش گفتم عزیزم چرا نمیای پیش ما؟ چرا اینطوری میکنی؟
بعد بهم گفت وقتی هیچکس منو محل نمیده کجا بیام؟ بعد منم گفتم آه نکش ، چیشدع عزیزم؟(عزیزمم میگفتم ک ناراحتی نکنه) بعد برگشت بهم گفت من اصلا از توهینای داداشت ناراخت نمیشم برام مهم نیست من از رفتار و داد زدن تو دلم شکست خب بابا بخدا منم گناه دارم انفد دلمو میشکونین اصلا تو هم به زن اون بی احترامی کن البته اگه برات ارزش داشتم سرم داد نمیزدی
بغد من تو دلم گفنم مگه این حرف من دل شگستن داشت😬
ی خورده گذشت رفته بود تو ویلا دراز کشیده بود میگفت تپش فلب دارم رفتم پیشش گفتم مهمون داره میاد بیا پیشم تنهام نزار بعد برگشت گفت مهمونا کیان؟(اولش میگفت نمیام) گفتم دوستای فلانی (شوهردخترخالم) گفت چن نفرن؟ گفتم دوتا پسر مجرد گفت وایسا منم میام مجردن خوشم نمیاد تنها بری بغد برگشت گفت فک نگن یادم رفته و دلم از دستت نشکسته ها خیلیم شکسته ولی دلم نمیخاد بدسفری کنم شاید اگه تهران بودیم دوسه روزی باهات حرف نمزدم الانم بریم تهران باهات قهر میکنم چون بدجوری بخاطر داداشت دلمو شکوندی (انکار بچس😕😐)
گذشت یه نیم ساهت اینا اومد بود تو جمع یکی از دوستای شوهر دخترخالم ی سوال پرسید منم جوابشو دادم خیلی رسمی بودیما ولی بهش برخورد ک چرا حرف زدی تو از قصد خاستی حرص منو دراری منو حرص بدی
اصلا بد دل نیست نمیدونم چرا اینطوذی میکرد!
بعد اونم ک اومدیم تهران همش اینو میگفت خودخوری میکرد هی میگف ت اون روز خاستی منو حرص بدی
از اون طرفم صابخونه کرایه میخاست نداشت ک بده ی عالمه خرص خورد اونطوری شد
هنوزم حس میکنم سرسنگینه