میگن روزی مردی زن خود را در حین زنا با مرد دیگری دید در آن لحظه جلوی خودش را گرفت که بلایی سرشان نیاورد و آن مردی که با همسرش بهش خیانت کرده بود به او نگاه کرد و خندید و مرد اشک داخل چشمانش جمع شد و گفت واگذارت به خدا زن التماس شوهرش را کرد که آبروی او را نبرد و مرد دست زنش را گرفت و او را تحویل خانواده اش داد و گفت ما با هم تفاهم نداریم و میخواهیم طلاق بگیریم چندین سال از آن قضیه گذشت و مرد قاضی شد و مردی را آوردند که هنگام زنا زنش را دیده بود و زن و آن مرد را کشته بود وقتی قاضی آن مرد را دید سالها پیش را بیاد آورد که با زنش به او خیانت کرد به او گفت مرا بیاد میاوری من همانم که با زنم بهت خیانت کردی و ازم خندیدی من اون لحظه نتونستم بلایی سرت بیارم و تو رو بخدا واگذار کردم کار خدا را میبینی الان حکم مرگ تو رو خودم امضا میکنم چوب خدا اینجوره صدا نداره ولی درد داره