بچه ها من رفته بودم سر بزنم خونه مامانبزرگم اینا خونشون ویلاییه ،خودشون مسافرت هستن یهو حس کردم حالم بد شده و سرگیجه عجیب گرفتم ،اومدم قفل درو باز کنم و یه خیال خودم قفل درو باز کردم ولی درواقع افتادم زمین و هیچی نفهمیدم
مامان بزرگمینا یه گربه سیاه دارن تو حیاطشون که مامانبزرگم اصلا ازش خوشش نمیاد ولی ما بهش عذا میدیم
بعد من با صدای گربهه بالا سرم وایستاده بود بیدار شدم و داشت هی بلند میو میو میکرد و لیسم میزد که بیدار شدم ،بیدار شدم و یه حس منگی داشتم و اومدم خونه
امشب یه خواب عجیبی دیدم