2737
2739
عنوان

داستان

| مشاهده متن کامل بحث + 965 بازدید | 40 پست

بازکن موندم و تردید که به پای بهادربمونم یا باصادق حرف بزنم. زمستون ۸۷بامدرسمون برای اولین  بار عام مشهد شدم میدونستم  ازش هرچی بخام اولین بار میده بهم.اما انگار زبونم قفل شد.تااومدم بهادرو بخام پشیمون شدم.گفتم بعدامیام میخام حاجتمو.😟سال۸۸که لعنتی ترین سال عمرم بود رسید منو رویارو بمد۳روز اخراج کردن به خاطر دعوا وتنبلی دردروس.

اردیبهشت بود ...درسمم افتضاح.همون رو خیلی ناامید بودم بمن گفته بودن کلا اخراجی نگفتن فقط ۳روز.ساعت تقریبا۱ظهر بود و دیدم پرزدن همسایمون بود فاطمه خانوم به مادرم گفت برای پسرعمویش میخام بیان خاستگاری.منم آنقدر احمق بودم که پیش خودم فکر کردم حتما حکمتی توشه.که دقیقا بااخراجم مقارن شده وبه فال نیک گرفتم🤔😔🤐😒

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏
ممنون میزارم علاقه مندیا میخونمت 

😘

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

۳جلسه خواستگاری پیشرفت من۱۶ساله بودمو خاستگارم۲۶ساله.که حتی حاظرنبود بخاطر من بره سربازی پسر کارت پایان خدمت به مشکل خوردیمو داییم اینا مخالفت کردندو رفت بازهم بهادر قابل فراموشی نبود.من به مدرسه برگشتم و ۹تا تجدید بالا آوردم.قرارد تابستون بریم شیراز ومن شعراموبعلاوه ی حسمو به بهادر تقدیم کنم.اما....مامانم باریکی ازدوستاش سررفت وامد بازکرد همسایه بودیم من بادختراش قهربودم اما اونسال مجبور شدم آشتی کنم مهسان و ایسان دخترای دوست مامانم بودن مهسان بامن همکلاسی بود اما چون خیلی قدبودو مغرور هرگز بهاش صمیمی نشدم تااون ساله لعنتی.مهسان وارد جریان دوست پسربازی شده بود اونم شدیدا

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏
2731

شیراز رفتنم کنسل شدو قرار شد بجاش بریم خونه ی مادربزرگ مهسان تومراغه.خدامیدونه که درد تجدیدا یه طرف ودرد ندیدن بهادر ازطرف دیگه باعث شدچقدرازاون مسافرت بدم بیاد.وهمش به مامانم میگفتم من نمیام.ولی رفتیم .همش آهنگ مجید خراطها گوش میکردم و کزمیکردم توخودم.دیگه ازعشق بهادر کاملا قطع امید کردم میدونستم نمی‌رسم.منم شدم مثل مهسانو آیسان.توقطار یه پسره بهم شماره داد گرفتم خدالعنتم کنه.باهام دوروز صحبت کرد تا گفتم شارژبریز برام. گفت فکر میکردم بابقیه فرق داری.دعوامون شدو تموم شد.اما اونجا توخونه ی روستایی مادربزرگ مهسان پسرعموی مادر مهسان منو دیدو بقول خودش عشق دریک نگاه.روز اخررفتیم باغشون 

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

وقتی با قطار داشتیم برمیگشتم تهران( هادی)پسرعموی مادرمهسان...اومد باهامون شب بودو مامانم خابید من تو راهرو قطار آهنگ گوش میدادم.که هادی اومدو گفت اگه گفتی چرا باهاشون اومدم که هیچی اگه نگی  میرم ایرانشهر.ودیگه برنمی‌گردم.منم فک کردم منظورش ایرانگردیه.هادی تک پسربودین پدرش فوت کرده بود ووضع مالیش توپ بود.اما لهجه داشت.افکار متحجر.یه دندون جلوشم شکسته بود.اما قدبلند بودوزیباو۴سال ازم بزرگتر بود.بازپرسید که بیسان می‌دونی چرا اومدم.گفتم بخاطرمن؟گفت اره..همونجا توراهروی قطار نشستم زمینو سرمو گرفتم .من عاشقق بهادر.هادی عاشق من.صادق هم بود ولی عشق نبود...واون شب توقطار یهو هادی گفت من بخداقسم عاشقت شدم بیسان...یهو یه کاتر(تیغ موکت بری)ازتو جیبش درآورد و کشید روی ساعدش که خونمو بهت تضمین میدم... مطمئن شدم این آدم نرمال نیس...سردرد بدی گرفتم رفتم تو کوپه ی رستوران قطار یه قهوه مهمونم کرد و برگشتم که بخابم اونم رفت بکپه خبرش....اما مگه های میومد به چشمم ازشدت فشارعصبی خون دماغ شدم....لعنت به اون روزا...برگشتم رفتم پیش ویراستار برای چاپ کتابم بهادر فراموش شدنی نبود


من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

بالاخره صادق شماره بهم داد وحرف زدیم سپیده که باباش منتقل شد جنوب.اومده بود تابمونه خونه مادربزرگش مهسان بادوستام پسرش میان دعواش شد وگریه میکرد که این برام بابقیه فرق داشت منم اومدم زنگ بزنم به کیان که بیا وبادوست من آشتی کن که یه پسرغریبه جواب گوشی کیانوش داد و گفت من کیان نیستم اشتباه گرفتی.منم گفتم ببخشید اشتباه شد.خداحافظ.پسره ی پررو برگشت گفت امیدوارم بازم ازاین اشتباهات بکنی🙄🤐

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

منو صادق هرروز بحثمون بود که بیا قراربزار منم میگفتم نه.شرایطشو ندارم .دوست کیان بهزادم هرروز کلید میکرد که بیا باهام دوست شو منم چون خواستگار داشتم قبلاً گفتم نامزد دارم دوستش مهراب کوچه ی روبرویی ما بودن گفت زنگ زدم ازمهراب پرسیدم گفت مجردی پیگیری های بهزاد دوماه طول کشید منم که اصن نمشناختمش. یه روز دیدم ازسرکوچمون یه موتوری رد شد...گفتم این بهزاده احتمالا سریع زنگ زدم بهش.دیدم گفت الو قطع کردم باز زنگ زدم دیدم موتوریه بهزاده.ازخندش ونگاهش خوشم اومد اما بازم باصادق حرف میزدم وعاشق بهادر بودم

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏
2738

یه روزبامهسان داشتم میرفتم بیرون که صادقم اومد و گفت سوارماشینم شو همونجا دعوا کردیم و گفتم من هرگز باهات بیرون نمیامو کلا کات کردیم.مهسان گفت بهزاد پسرخوبیه بهش اعتماد کن.منم گفتم بره گمشه😒

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

عمه ام مرد پدرم رفت شیراز من موندم ومزاحمتای هادی ورابطه بابهزاد به مادرم گفتم جریانو.پسردایی احمقم زنگ زد به هادی وقرارگذاشتن یه قمه برداشت که بره سروقت هادی که داییم اینا جلوشو گرفتن .پسرداییم عقدکرد بادختری که قبلاً ازدواج کرده بوده وجداشده بود وچهارسال ازخودش بزرگتربود .منم هم گریه میکردم که چرابعدازاون رفتارباکی دیگه ازدواج کرد.مامانم جریان بهزاد و فهمید .بهزاد ازدوستاش دختریاهمون شق اولش سمیه برام گفت ومن ازبهادر...یهو یادم افتاد وقتی اولین باربهزادودیدم اول راهنمایی بودم من باسمیه دوست بودیم تقریبا.دوست که نه فقط مسیروباهم میومدیم یادمه بهزاد جلوی مادره سمیه رو گرفته بود ولباس خدمت به تن داشت که خاله توروخدا الا بزاربیام خواستگاری...خانومه هم می‌گفت باباش اجازه نمیده

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

منم تودلم گفتم خاک برسرت که بخاطر یه دختر انقدرخودمو میکنی...بعد ندای درونم گفت بتوچه حالا مگه اونو نگیره میاد تورو بگیره.....وقتی فهمیدم خودمم باورم نمیشد که اون پسرالان هلاکمه

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

مادرم و درجریان گذاشتم بابهزادومامانم  میرفتیم پارک محلمون .بهزاد خدمتشو تازه تموم کرده بود مهرماه شدومن رفتم برای دومین بار همون کلاسوبخونم..مادرم یروز باهام لج کرد و گفت به روح پدربزرگ تورو به بهزاد نمیدم.منم یه بسته آلپرازولام ۱۰خوردمو رفتم آزمونها همسایه به بهزاد زنگ زدم که من خودکشی کردم حلالم کن.اونم گفت بروگمشو آبلیمو بخور😒..۱۹مهرعروسی همسایمون شدو بهزاد و روزقبلش دیدم مادرم گفت تانرفتی سرکار دیگه به دخترم زنگ پیام نده.

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏

دوستان لایک کنید موضوع وببینم چند نفر میخونمن ممنون😘

من زنم.... در گلوی زمین گیر کرده ام قدری حرف می خواهم و کمی آزادی!!! دوباره سیب بچین حوا من خسته ام بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند‏‎‏‎‏‎‏
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز