اوضاع خیلی بهم خورده بود... هر روز بهم ز میزد و دلم میسوخت می رفتم با پارتی بازی توی ای سی یو پاهاشو ماساژ می دادم وگرنه لج می کرد و غذا نمیخورد. خیلی سخت بود . زمانی که از ارتفاع افتاده بود رفته بود سقف پسر عمش ک همسایه اش بود رو نگاه کنه که چرا اب میده وقت بارون و ایرانیت پوچ بود و افتاده بود... واقعا نمی دونستم چی میشه . خیلی با این شرایط سخت گذشت و موبایلش له شده بود براش هدیه موبایل خریدم تا اینکه بهتر شد .یک روز گفت با پیکان پدرش میاد دنبالم و ب سختی با پاهاش راه میبرد برام گل خرید و ازم معذرت خواست. خواست تا یک روز به ییلاقشون بریم و خوش باشیم و بحرفیم . هر روز میگذشت و قول میداد ک باز بیاد خواستگاری و واقعا هم قصدش همین بود