من سی سالمه و ده ساله خبرنگار و طراح یه نشریه سراسری هستم. داستان من از آخرای دانشگاهم توی سال 87 شروع شد خیلی دوست داشتم با یکی آشنا بشم و ازدواج کنیم.... این ابتدای عاشق شدنم بود. کم کم حس عشق رو الکی توی خودم حس میکردم و همش حرص می خوردم
خیلی ها پیشنهاد می دادن اما مناسب من نبودن... تا اینکه یه آقایی خواست باهام دوست بشه اون موقع من کم سن بودم و نزدیک بیست سال داشتم اون آقا هم یه سال بزر تر بود خیلی بهش محبت می کردم براش هدیه می خریدم با اینکه دوستش نداشتم. اون آقا خیلی مشکل داشت و همش منو فحش می داد و منم چون کم سن بودم و ترسو فقط ب مادرم می گفتم بزودی میره سربازی و میاد خواستگاری. خلاصه کنم که بعد از 5 سال گفت باید جدا شیم و ارتباطشو کم کرد و توی این مدت سعی به رابطه داشت که خدارو شکر در حد معمولی بود و رابطه بد نداشتم. هر روز کارم گریه کردن بود . آخرین هدیه رو عید سال 92 براش خریدم و با غم اندوه زیاد و افسردگی جدا شدم اون هم رفت با یه دختر دیگه و بعدش فهمیدم که خیلی عوضی و لاشی شده و همش نصفه شب با اون دختره می ره و....