پسر هستم . سه سال خاطر یه دختریو میخواستم ولی بخاطر شرایط بد نشد بگم کلا قسمت نبود طولانی میشه بنویسم خلاصه همینجا نوشتم داستان و هر کسی خوند بهم حق داد بخاطر این میگم که نگید چرا به دختره نگفتی . خلاصه دختره دو ماه پیش ازدواج کرد . وقتی که نامه عروسیش رو آوردن واسمون یه هفته مونده بود تا عروسیش توی اون یک هفته هر شب میرفتم یک جای خلوت پیدا میکردم و تا صبح گریه میکردم. روزی یکی دو ساعت میخوابیدم باز بیدار میشدم و از شدت بی قراری نمیدونستم به کجا پناه ببرم انقدر بی قرارو حیران بود میگفتم بال در بیارم برم رو ابرا میگفتم خدایا الان چیکار کنم هیچ کاری نمیتونستم بکنم رو بردم به زیارت عاشورا وقتایی که میخوندم آرومم میکرد خیلی سخت بهم گذشت منم نذر کردم بخاطر همین زیارت عاشورا رو حفظ کنم . خدایا یا امام حسین ممنونتونم که اون روزای سخت رو گذروندم بد ترین روزای کل عمرم بود من خیلی سختی کشیدم یکی از برادرام روانی شد اون یکی دل نداد به زندگی و پدرم هم که معتاد و بیخیال بعدش هم این قضیه که پیش اومد فقط همیشه یه بدتری وجود داره در هر حالی خدا رو شکر خدا نکنه هیچ وقت واستون اینجور مشکلی پیش بیاد ولی اگه نیاز داشتید به آرامش زیارت عاشورا رو بخونید