سلام
میخام داستان زندگی یکی از پیرزنهای قدیمی روستای پدریم براتون تعریف کنم
خوب بخونید و درموردش خوب فکر کنید.فقط و فقط برای عبرت گرفتن از زندگی ایشون اینا رو میزارم.خیلی وقته روی دلم سنگینی میکنه.چون اشنای دورمون هست و نمیتونم برای کسی تعریف کنم.وقتی مادرم داستانش رو برام میگفت تا چندروز داغون بودم.الانم وقتی بهش فکر میکنم میریزم به هم
خیلی خوشکل و قدبلند و باکلاس هست حتی الان که سنی ازش گذشته
بچه ها من به زبان خودم تعریف میکنم.اینجوری راحت تر میتونم بگم
سالهای پیش وقتی که هنوز انقلاب نشده بود توی یه خونواده بسیار شلوغ بدنیا اومدم.اولین دخترخانواده بودم.بعد از سه پسر بدنیا اومدم.پدرم عاشقم بود.و من هم عاشقش بودم
و مادرم که تمام وجودم بود.و حالا من شده بودم مونس شبهاش
و البته کمکیارش توی خونه.درسم فوق العاده بود.بسیار باهوش بودم.برادرام خیلی تنبل و بی عرضه بودن.بعد از من سه خواهر دیگم در فاصله های کم بدنیا اومدن و ته تغاریمون داداش کوچولوم هم اخرین عضو خونوادمون بدنیا اومد
و من حالا هم باید درس میخوندم و هم کمک مامانم میدادم حالا ما چهارتا خواهر و چهار تا برادربودیم
رابطمون باهم خوب بود.اما من زبانزد شده بودم.انگار کوزت کار میکردم.توی مدرسه بارها شاگرد اول بودم
از زیبایی چیزی کم نداشتم.یه روز که از مدرسه میومدم دیدم چندتا خانم در کوچمون هستن و دارن با مامانم حرف می زنن همینکه من اومدم دقیق منو بارانداز کردن پچ پچ کنان رفتن.مامانم اشک توی چشماش بود.از حرفهای شبانه مامان و بابام فهمیدم اولین خواستگاری از من در سن ده سالگی اتفاق افتاده بود.بابام داد میزد که دکتره که باشه غلط کرده مرتیکه اومده برا دختر من.بیست سال از دختر من بزرگتره احمق
خلاصه که اون رد شد و رفت
یادم رفت بگم بابای من جزپولداران روستا بود.اولین تلویزیون رنگی توی خونه ما اومد.همه جمع میشدن خونه ما تا ببینن.اولین تلفن و..همش خونه ما بود.من بسیار شیک میگشتم و البته بخاطر بابام هممون حجاب داشتیم.مواقعی که حکومت به حجاب گیر میداد همین که مامورا میومدن روسریم و توی کیفم قایم میکردم.
نمیدونم چرا اما بعد از اون خواستگار انگار راه برا خواستگارا بازشد.مادر بزرگم حالش خوب نبود و دکترها قطع امید کرده بودن و خیلی شبها من پیش مادربزرگم میخابیدم.و برام قصه و قران میخوند.حالا من دوازده ساله و بهترین شاگرد کلاسمون بودم.عمه مادربزرگم یه نوه داشت که عاشق من شده بود.بارها اومد خواستگاریم و بابام ردش کرد.چون وضع مالیشون به پای ما نمیرسید.من تابحال پسرش رو ندیده بودم.اما عمه مادربزرگم خیلیییی التماس مادربزرگم کرد که مهتاب رو برا ما نگه دار.برو به باباش بگو قبول کنه.نوه عمه مادربزرگم که ده سال از من بزرگتر بود پسر خوب و مودبی بود و همه روستا به کاری بودنش شک نداشتن از بچگی با باباش رفته بود دبی اونجا کار میکرد و جنس میاورد و خودش برا خودش خونه ساخته بود.امایه خونه نقلی و کوچیک.همین که توی روستامون میخاستن اسم مهدی بیارن میگفتن همون پسرباعرضه و با جنمی که از بچگی کار میکرده.عمه مادربزرگم انقدددد روی مخ مادربزرگ و بابام کار کرد که بابام قبول کرد با مهریه سنگین و بنام زدن اون خونه.یه روز از مدرسه که اومدم مامانم گفت زود ناهار بخور ارایشگر داره میاد خونه تا تمیزت کنه