همون روزش اومد خونه ساعت ۶ اینا بود
برای دستشویی اومد خونه (محل کارش تا خونمون یه کوچه فاصلس) بعد بهم گفت با من میری برای خرید لباس دیگه؟
چون قبلش گفتم باهم بریم تو نظر بده هرکدومو تو بگی (گفته بود پوشیده بخاطر اون با خودش میرفتم خیالم راحت تر بود)
دید من هی مقاومت میکنم میگم نمیخامو فلان شک کرد
گفت کارتتو میدی ۱۵۰۰ بردارم فردا برات بزنم؟
منم گفتم نه و اینا
بهش برخورد گف چرا؟
فهمید ب داداشم پول دادم سیماش قاطی کرد گف نمیدونی من دارم سکته میکنم نمیدونی جونم در میاد تا هزار تومن درارم؟
بعد کل پولو دادی داداشت
بزار زنگ بزنم مامانت بیاد
زنگ زد مامانم اومد قضیه رو فهمید
منم از ترسم ب شوهرم نگفته بودم داداشم گفته شوهرت ازم پول قرض گرفته
بعد داد زده بود سرم ناراحت شدم گفتم ت عرضه نداری سه تومن ته جیبت داشته باشی
عصبانی شد یدونه محکم زد تو سرش گفت انقد منو تو فشار نزار و شروع کرد خودشو نفرین کردن انقد میزد تو سرش که ترسیده بودم جرعت نمیکردم برم سمتش مامانم بزور جلوشو میگرفت میخاست قهر کنه بره مامانم نزاشت
با مامانم خیلی راحتیم
وقتی اینو فهمیدم ک داداشم گفته پول قرض گرفته
ی حالی شده بود ک نگو قلبش داشت وایمیساد رنگش قرمز قرمز
برگشت بهم گفت اگه تا عروسی پولمو داد میری لباس میگیری اگ نداد هم ک من پول ندارم این ماه قسطا زیاده خیلی تو فشارم اونو ریخته بودم برا لباست
حالا مامانم زنگ بزنه بپرسه پول جور شد یا نه؟ (چون ب مامانم گفته بود پول میخاد) بعد مامانم بگه من میدم فلانی (منو شوهرم) خودشون نیاز دارن و از این حرفا؟
بخدا نمیدونم چیکارگنم خاک توسرم