نشستم یه گوشه
جلو پنجره اتاقم
پنجره ای که ویوش درختای قدیمی و آسمونِ اَبریشه
آسمون اَبری ای که چند دقیقه یک بار بغضش میترکه و نم نم بارونش پنجره اتاقمو تزئین میکنه:)
نشستم تو این هوای نیمه ابری غروب افتابو میبینم
تاریک شدن آسمونو میبینم...
همچی دست به دست هم دادن تا منو آشوب کنن
بغضی که داره خفم میکنه
وضعیت زندگیم این روزا
قلبی که از استرس تند تند میزنه
نگران آینده خودش و عزیز ترین آدم زندگیشه
از طرفی دلش واسه سردرگمیه بیخیال ترین و بی رحم ترین و بی فکر ترین آدم زندگیش میسوزه...
مغزی که میبینه جوابش نمیدم،دائم با خودش حرف میزنه و سر جنگ داره با خودش،طوری که حس میکنم مویرگاش پاره شدن...
باطری گوشی ای که 10درصده
بسته اینترنتی که پیام اومد 85٪مصرف شده...
دلی که گرفته از این دوره زندگیش
بیقرارم،دوست دارم خودم یه تنه همچیو عوض کنم،اوضاع رو روال کنم
ولی دستم بستس،تنها کاری که از دستم بر میاد درس خوندنه
اینه که الان وقتو تلف نکنم درس بخونمو ایندمو نجات بدم
ولی دوست دارم قبلش داد بزنم
همه وسایل اتاقو بهم بریزم دوباره مرتبشون کنم
دوست دارم با صدای بلند گریه کنم
ولی حیف...
حیف که اون بغضه نه میره نه میاد
نمیتونم از حالم برا هیچکس بگم،نه رفیق صمیمیم،نه مامان!..
هیچ کس
محکوم به سکوت و ادامه
نه اینکه همچین مودم دارک باشه هاا!...
ته دلم امید جوونه زده،روشنایی کم سویی رو میبینم،و میدونم قراره سال دیگه خداروشکر کنم که دارم آروزهامو زندگی میکنم
میدونم الان دارم بین این همه درد رشد میکنم
میدونم
میدونم سپیده دم که میرسه حال الانمو فراموش کردم
منِ18ساله جوری ایستادگی میکنم،جوری مقاومت میکنم،که بعدا عمیقا به خودم افتخار کنم🤍🙂
دلی#
غروبِ دلگیرِ پنجشنبه،2اسفند1403
بماند به یادگار،برای روز هایی که آرزو هایم را زندگی میکنم🌱✨