چندروز پیش بابام میره بیمارستان و یه عمل تقریبا سنگین میکنه و به هیچکس نمیگه
شوهر من از طریق یکی از دوستاش که توی بیمارستانه میفهمه البته فردای روز عملش شبش که اومد خونه از من پرسید،من چون از مامانم شنیده بودم که بابام رفته ماموریت منم گفتم بابام ماموریته،شوهرمم فکر میکنه حتی مامانمم خبر نداره که بیمارستانه بخاطر همین با ترس و استرس و یواشکی فقط خودشو میرسونه بیمارستان،که بعد از رفتن شوهرم بابام به مامانم میگه که به منم بگن
حالا بابام از دیروز که اومده از بیمارستان بهش برخورده که چرا شوهر من دست خالی رفته و تمام دیروز که من اونجا بودم بهم متلک گفت
منم هرچی گفتم باباجان توی هول و ولا بوده برای اومدن به بیمارستان و فکر اینکه یواشکی رفتی عمل کردی دیگه فکرش کار نکرده که باید دست پر بیاد میگه نه شوهرت معرفت نداره
دیشبم شوهرم براش آناناس خریده بوده چون خونشون مهمون بود فکر میکرده مهموناشون نباید چیزی بفهمن آناناسو نیاورده،حالا من میدونم نیت شوهرم چیه اما دیگه بابا و مامانم نمیپذیرن
آخه بگو چطور شما همه چیو پنهان میکنین،مگه ما چندتا بچه ایم یه منم و یه داداش کوچیکتر ک ۱۸سالشه،چطور شما به این دامادتون نگفتین دارین میرین همچین عملی کنین که حداقل کمکتون باشه توی بیمارستان بعد اونوقت توقعتون چیه؟؟؟!
و اینکه من ساده از خوبی ۳روز پشت هم رفتم خونشون که تنها نباشن،دیشب میگه برو خسته شدیم ازبس کارای بچه تو کردیم،بچه ی من ۲ماهشه اصن کاری نداره،یه عوض کردن و شیرخواستنشه که خودم میکنم،اینا فقط باهاش بازی میکنن و گریه ش میندازن
بدبختی اینکه ۲روزم نرم زنگ میزنن میگن تو از عمد بچه رو نمیاری اینجا که ما نبینیمش،یا یهو سرزده میان میگن حتما یه بلایی سرش آوردی که نمیخوای ما ببینیمش
مامانم فکر میکنه من خیلی وحشی ام ولی برعکس من واقعا آرومم،خب حق داره چون دربرخورد باخودش تهاجمی برخورد میکنم خب چون کاراش واقعا رو اعصابه،بخدا بچه م که یوقت به لج میوفته و گریه میکنه دعواش میکنه و سرش داد میزنه اینم که ما اینقدر باهاش آروم برخورد کردیم نازک نارنجی بار اومده بدتر میکنه لج میکنه
ببخشید طولانی شد دلم خیلی پره