دخترم 1 سال و نیمه بود. شروع کردم واسه کنکور خوندم. به شدت. روزی 6 ساعت. خیلی خودمو اذیت کردم. اونم تو یه شهر غریب که تنها بودیم. خیلی سختی کشیدم. اما راضیم
یه ترم دیگه تموم میکنم درسمو
اما خب دخترم ماشاله یه پارچه خااانوم. هیچوقت اذیتم نکرد. آروم بود. منم همه وسیله هامو میچیدم رو اپن آشپزخونه. یه صندلی میذاشتم مینشستم همونجا. همیشه دفتر کتابام اونجا پهن بود. چون دستش نمیرسید
شبهام زود میخوابوندمش. 2 یا 3 ساعت شبها میخوندم. میخوابودندم. از اونورم یه ساعت زودتر از دخترم بیدار میشدم درس میخوندم. خودمو کشتم. روزی 4 ساعت میخوابیدم. شوهرمم شب کار بود. عملاً خونه نبود. روزهام که می اومد خونه بیشترشو خواب بود. بعدازظهرها میرفتیم بیرون. می اومدیم خونه اون میرفت منم درسو شروع میکردم
خداییش سخته. باید همت کنی عزیزم