خیلی تلاش کردم، التماس کردم به خانوادم، به مادرم، کمکم کنید، منو نجات بدید "خواهش می کنم مامان... مامان من افسرده شدم" با اینکه مادرم بیشتر از بقیه به فکر بود اما نمی خواست بپذیره، مدام میخواست به خودش و من تلقین کنه که این حالت فقط تغییر شرایط خلقیه، چند بار حتی با اینکه از واکنش های شدید پدرم واهمه داشتم اما میخواستم هر طور شده بهش بفهمونم مشکل کجاست. گرچه ادامه دادن این زندگی خیلی سخته اما دوست ندارم بمیرم. من فقط 19 سالمه و بلاشک هنوز خیلی از لذت های زندگی رو تجربه نکردم. حدسم اشتباه نبود و من هربار با چهره ی برآشفته ی پدرم مواجه می شدم که فقط سر من داد می کشید و برای دختر 19 سالش آرزوی مرگ می کرد، من هربار میگفتم که من و تو با وجود 40 سال اختلاف سنی همدیگه رو درک نمی کنیم و بهتره با یه روانشناس مشورت کنم اما پدرم یه بار به بهانه ی انتقال حرف های من به روانشناس تمام حرف های من رو شنید و در نهایت طبق معمول داد و فریاد کرد. هیچوقت چهره و حرکات پدرم رو هنگام حرفهای خانوادگی فراموش نمی کنم.... هرگز...
بدتر از همه، یک دختر توی خانواده ی ما زندگی می کنه که زندگی رو به کام من زهر کرده به معنای واقعی. تمام اعتماد به نفس من رو ازم گرفته. مثلا وقتی از خرید برمی گردم با حالتی سرشار از نفرت سر تا پای من رو ورانداز می کنه. این چیه به خودت کردی؟ این چه طرز آرایش کردنه؟ این چه رنگ رژیه... نگاه خودت کن، عین روح شدی. این چه لباسیه. ببینم چی خریدی؟ و معمولا با لحن تند همیشگی به بحثمون خاتمه میده و هربار فریاد های پدر و مادرم بر سر من. خواهرم از من میخواد که بی چون و چرا تحقیر ها و توهین های اون رو تحمل کنم و فقط ازش اطاعت کنم تا راه درست زندگی کردن رو نشونم بده!!!!و من هربار ازش خواستم که با زبان نرم اینکار رو انجام بده اما جز توهین چیزی نشنیدم و در نهایت منی که عصبی شده بودم و گریه می کردم رو روانی و مجنونی که قرص های اعصابش رو قطع کرده تلقی می کرد (من برای اضطراب سال کنکورم دارو مصرف می کردم و لاغیر) بعد با حمله های پدر و مادرم مواجه میشدم که چقدر حرفهای فلانی پخته ست و توهین می کردن. و جالب اینجاست هرگز نمی پذیرفتن که اون توهین کرده...
دیگه عصبی شدم تا مرز جنون پیش رفتم و اجازه ی مشورت یا پزشک رفتن رو هم ندارم. از طرفی مدام میترسم که خواهر بزرگم به روم بیاره که روانی هستی. اون توی کنکورش موفق شده و درحال تحصیل در رشته ی پزشکیه اما من دو سال تمام تلاش کردم و به نتیجه نرسیدم. نمیدونم چه هیزم تری به خواهرم فروختم که همچین رفتاری رو با من داره. مدام زیرلب وقتی من رو می بینه بد و بیراه میگه توهین و نفرین می کنه حتی در حضور مهمون ها و در مقابل نگاه های هاج و واج من دخترخالم میگه به خدا امکان نداره. حتما تو شروع کردی و من هربار بغض خودم رو قایم می کردم... یکبار که داشت نفرین می کرد گفت منتظرم بره از این دنیا بره. هرچه زووودترررر
(معمولا وقتی این چیزها رو برای کسی که پیشش درد و دل می کنم تعریف می کنم میگه سخت نگیر پیش میاد اما نمیدونم چرا مغز من بعد از بارها شنیدنش دیگه سیوشون می کنه و ناخودآگاه کنار هم میذاره)
خسته شدم از مقایسه ی بی حد و اندازه خسته شدم... دیگه بریدم. اصلا رفتار خانواده ی خالم با من متفاوته. مثلا پسر خالم (36 سالشه) به من تیکه مینداخت تحقیر می کرد مثلا میگفت برو با اون قیافت اما برعکس به خواهرم میگفت فلانی چرا نمیری خارج، هرچیزی از تهران خواستی بگو، درجا میفرستم برات... خب منم که بچه نیستم و فقط دو سال با خواهرم اختلاف سنی دارم... این رفتار ها حتی در قالب شوخی هم زنندس. به خدا خواهرم یک هزارم من دلسوز نیست همه میگن تو خیلی دلسوزی... اما فقط در ظاهر.... نمی تونم بپذیرم چرا انقدر منفورم...