امروز ظهر همسری زنگ زد بهم گفت با بابام اینا حرف زدم گفتن داداشم تو ای سی یو بستری شده
منم گفتم وا چرا؟
گفت مثل اینکه یهو حالش بد شده بردنش بیمارستان بستریش کردن
توقع داشت من بگم پاشو بدو برو ببین چی شده؟؟
منم گفتم خب الان که شرکتی بزار ببینیم چی شده بعد اگه لازم بود میریم با هم
دلیل این حرفمم این بود که این بار چهارمیه که خونوادش بهش زنگ میزنن و یهو خبر بدی میدن و بعد که پیگیر میشی میبینی اتفاقی نیوفتاده و الکی بزرگ کردنش
شدن مثل چوپان دروغگو واسم
زنگ زدم مادرشوهری دیدم میگه حالش بد شده تو تو اتاق قرنطینست
گفتم بابا کجاست؟ گفت رفته سر کار منم حوصله نداشتم خونه بشینم اومدم بازار که هوا بخورم😐😐
بعد عصر اومدم خونه از سر کار دیدم تو همسری تو قیافس منم رفتم تو قیافه واسش
یه کمم بحثمون شد و رفت بیرون ماشینو بنزین زد بعد که برگشت به دخترم گفت بیا بریم بستنی بخوریم با هم بیرون به منم اصرار کرد برم اما منم گفتم نمیام که نمیام واقعا حوصله نداشتم
بنده خدا خیلیم اصرار کرد اما دید من نمیرم دخترمو برد
وقتی برگشتن بچم خواب بود بقلش
گذاشتیم رو تخت خوابید بهش گفتم چی شد بالاخره حال داداشت؟
گفت میگن تبش قطع شده و همچنان تو ای سی یو هست دوست دارم برم بهش سر بزنم
منم گفتم خب بلند شو برو با اتوبوسی چیزی چون با ماشین شبی خطرناکه تنها بری
حالا سوال پیش امده این است که عایا منم برم باهاش یا نه ؟؟
با توجه به اینکه گفتن ممکنه انفولانزا مرغی باشه و داییم که پزشکه شدیدا تاکید داره دخترمو نبرم با خودم