وااای دقیقاا منم از اول شستم واسشون از بس هی مامانم گفت رفتی اونجا نمیدونم خوردی نری بشینی کمکشون کن چیکار کن
ماشالا تعدادشونم زیاده همیشه وقتی ماهستیم خواهر شوهر وبرادر شوهربچه هاشون همه هستن
الان دارن یه باغ میسازن هنوز اشپزخونه وایناش درست نشده مجبوری بیرون بشوری هوام سرررد
اون هفته سفره ک جمع شدک اون جاریم غیبش زد
خواهرشوهرامم ک رفتن دنبال بچه هاشون حالا هی واسه من دنبالشون بدوان غذا بدن بهشون
فقط یکیشون اومد کمکم
باور کن دستام منجمد شده بود
وقتی تموم شد رفتیم داخلش مادر شوهرم ب دخترش گفت دستت دردنکنه خسته شدی
منم ک بوووق بودم
یعنی قیافه ام اینجوری بود