زندایی من دوتا پسر دایی داره
مثل سگ قفقازی فقققققققققط پاچه میگرفتن
رختخوابارو به هم میریختن
ظروف تو کابینت رو پرت میکردن به هم
تف میکردن به تلویزیون
به هم
یعنی خیلی عوضی بودن
رفته بودم خونه داییم اینا تهران
این دایی دیگریمم بود
مامان و بابا اون بچها رفتن بیرون با داییم و زنداییم بمن گفت مواظبشون باش تا ما میریم خرید
حالا کی موند بود خونه؟ منو وسطیم و اون دوتا توله
ببین به امیرالمومنین به خداااااااااای محمد طناب تو تراس رو آوردم
بستیمشون
چناااااااااااان زدیمشون دوتایی که خوووون گریه میکردن
به خدا با شلنگ میزدم پشتشون
تو کمرشون
دقیییییقا شکنجه بود
بچها همون بود که دیگه شلوغی کنن
لکنت گرفتن تا موقعی که رفتن🤣🤣🤣🤣