صبح به شوهرم گفتم بهشون زنگ بزنه دعوتشون کنه
شوهرم که زنگ زد مامانش،مامانش های بهونه آورد که من خونه کسی نمیرم خیلی وقته تا پدرشوهرم گوشی رو گرفت و گفت باشه میایم اینم بگم یه ساله که خونمون نیومدن حتی عید.
منم شروع کردم مرتب کردن خونه و خرید و پخت پز با بچه کوچیک.ساعت۶ونیم شد من غذام آماده بود چایی هم گذاشته بودم شوهرم زنگ زد که پیگیری کنه که چرا نیومدن که باز مادرشوهرم بهونه گرفت یه بار گفت دختراش امتحان دارن که شوهرم گفت فردا جمعس باز گفت همسایه دوره قرآن داره باید برم که شوهرم گفت هیچکس ۸شب دوره نمیزاره باز گفت پاهام درد میکنه که شوهرم عصبی شد و خداحافظی کرد
دوباره مادرشوهرم زنگ زد شوهرمم گفت من هروقت میام خونت هربار خونه یکی از دختراتی الان که دعوتت کردم ناز میکنی یه ساله خونم نیومدی عیدم نیومدی الآنم نیا
حالا هم ماموندیم و کلی غذا که برای ۱۲نفر پخته شده بود(مادرشوهرم۵تا بچه مجرد داره خواهرشوهرمم قرار بود بیاد که چون مامانش نیومد اونم نیومد)
از این اعصابم خورد شده که مادرشوهرمو خواهرشوهرم زنگ نزدم ازم عذرخواهی کنن این به کنار شوهرمم از معذرت خواهی نکرد اون که دید چقدر ناراحت و عصبی شدم و چیزی نگفتم بهش