وای من تا اونجاش خوندم که رفت ساعتو داد به پیرزنه و برگشتنا رفت مست کرد و با مرد سیبیلو حرف میزد
ببین انقدر حالم از خوندن تا اینجاش بد شد ک خدا میدونه،ولش کردم
اخه من حال روحیمم خوب نیست،دنبال یه کتابی بودم حالمو بهتره کنه و چون تعریف اینو زیاد شنیدم گفتم حتما چیز خوبیه ولی بی اندازه حالمو بد کرد
قسمت پشیمونیش داستانو جذاب میکنه؟میشه یکم بیشتر توضیح بدید مگه چی میگه که انقدر شیفتش شدید