من و همسرم با یه اتفاق تلفنی آشنا شدیم...من خیلی کم سن و سال بودم...بعد اون تلفن من گوشیم ۳ماه خاموش بود ک درس بخونم بعد ۳ماه تا روشن کردم دیدم یهو گوشیم زنگ خورد دیدم همونه پیش خودم گفتم وای چ ادم سیریشی...خلاصه اولین ملاقات شوهرم میگه توی فکرم گفتم الان یه دختر شل یا کور میاد سر قرار بعد ک دیدم عاشقم شد اما خیلی مشکلات داشتم ک بخوام بگم ده صفحه پر میشه خلاصه ۱ماه بعد دیدارمون اومد خواستگاری ک رد شد بار سوم بابام از خونه بیرونشون کرد...در کل۱۱بار به خواستگاریم اومد و بالاخره اخرین بار وقتی یک نفر داداشم رو انداخت ب جونم ک با چاقو اومد سراغم ک بکشم بابام گفت اصلا میخوام دخترم رو بهش بدم...عدو شود سبب خیر اگرخدا خواهد...بالاخره بهم رسیدیم...باز ب عقب برگردم همین انتخاب رو میکنم دوسش دارم...حتی با سختی هاش......