شوهرم برا کاری رفته بود ماموریت چون یه روزه بود گفتم به مادرت و اینا نگو. چند روز بعد مادرش بهش گفته بود که تو رفتی ماموریت و به ما نگفتی! حالا اینم ساده گفته بود از کجا فهمیدی مادرش هم فاز معنوی برداشته بود که من مادرم و این چیزا بهم الهام میشه کلی مخ شوهرم رو زده بود تا اومد خونه بهم گفت لوبی مامانم فهمیده و تعریف کرد گفتم خاک تو سر خر من ته بلیط اتوبوس رو تو بازیافت گذاشتم مامانت رفته بازیافتا رو چک کرده فهمیده وای چقدر خندیدم حالام برام درس عبرت شده چیزایی رو که نمیخوام بفهمن تو بازیافت نمیذارم به شوخی هم به شوهرم میگم تا به مامنت الهام نشده بذار ببرم بذارم سطل بازیافت سرکار
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.