تا حالا پیش نیومده بود از مشکلات خودم چیزی به کسی بگم ولی الان اینفد در مونده شدم که همش میخوام با کسی درد ودل کنم
اینقد ناراحت وغمگینم که دوست دارم زار زار گریه کنم نه دست و دلم به کاری میره و نه چیزی ار گلوم پایین میره
غصه دنیا تو دلمه و هر لحظه بغض دارم
آخه چرا من چرا
حتی از ناراحتی دلم میخواد به هرچیزی که قبلا اعتقاد نداشتم معتقد بشم و دلخوش به این که حتما دعا آوردن تو زندگیم و کسی میتونه باطله کنه یا چشمتون زدن و درست میشه
نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم اخه مگه ممکنه همسر مهربون و قدرشناس من یهویی اینقدر عوض بشه که لگه 12 ساله دارم ت حملت میکنم اونم بدون دعوا و بدون مقد مه
من قبول میکنم خیلی اشتباه کردم خونه همیشه به هم ریخته بود با دوتا بچه و کمک خرج بودن و کلی کار خونگی مگه میتونستم به خودم و خونه برسم ؟ ولی آخه اگه گله ای بود چرا قبلا نگفت چرا الان که رفتیم تو یه خونه جدید و همه چی مرتب و تمیر و عالیه به این نتیجه رسید؟
من از اونا بودم که می گفتم اگه شوهرم بهم کوچیکترین حرفی بزنه جدا میشم ولی الان که میدونم نه رابطه دیگه ای هست و نه حتی حاضره جدا بشیم فقط سکوت و دوری از من که مث مر گ تدریجی و آزاردهنده که نه راهی به ذهنم می سه نه میدونم دلیلش چیه و نمیتونم تصور کنم بچه هام بدون من و بدون محبت و عشق خودم بزرگ بشن
من چچیکار کنم چطور میتونم ار این بحران بیام بیرون؟ نه میتونم برم و نه میتونم بمونم و بی توجه باشم به بی محبتی همسرم که قبلا هیچ وقت ناراحتم نکرده بود