بچه ها از بچگی با غر زدنای مامانم مشکل داشتم
حالا هم ک ازدواج کردیم اصلا دلش نمیخواد ک زیاد خونش وایستیمو من از راه دور میام
دلشم بخاطر غذاس ک نمیخواد بمونیما
شوهرمم ک نباشه همش غذای مونده .مثلا ی ذره بادمجون یا....
اصلا انگار نه انگار ک باردارم
همش هم از خوش تعریف میکنه و ب ما سرکوفت میزنه
باردارم دلش میخواد ک ی سر باهاش بیرون برم.بگم هرچی تو میگی
شاید ندارن سعی کن نری یا میری دست خالی نری
خوب نیا عزیزم یا اگه شرایط بارداریت اجازه میده خودت درست کن واسه خودت.
به خاطر غذا!!!!؟؟؟؟؟خوب خودت خرید کن یخچالو پر کن خیال ایشون راحت بشه
باهم بخورین و لذت ببرین
به شوهرت بگو وقتی میرید خونه مامانت یکم خرید کنه ببره تا مامانت برات بپزه بخوری
انگار داری مامان منو توصیف میکنی
فکرمیکردم فقط منم تو دنیا که مامانم دوست نداره خونشون برم
اخیییی
همچین هم ندار نیستن
عادت داره ب غر زدن
دلش میخواد سنگ تموم بذاره
مثه رستوران عمل میکنه
هزار بار گفتم نکن
اما بازم میکنه
متاسفم برای مادرایی که بویی از احساسات نبردن و فقط بچه پس انداختن اونم دختر که نیاز به یه مونس داره
بعدم همش میگه ما سر تر از همه هستیم
چ عروسامون چ خانواده شوهر من
ی سره از خودش تعریف میکنه
پس شاید یه وعده خیلی خودشو خسته میکنه بعدش دیگه حال و حوصله نداره
بگو سخت نگیر بابا
میدونین کلا بیذارم از خانوادم
از بابام ک زن بازه مرتیکه الاغ
فقط دنبال زنای بیوه اس
تا ی زن بیوه میبینه همش مزاحمش میشه تلفنی و میگه میخوام ازت حمایت کنم و لاس میزنه
