یعنی هرچقدر بخوام از اون حال و احوال تعریف کنم پوچه چون اصلا نه میشه گفت و نه میشه عنوان کرد که من اون لحظه چه حالی داشتم....بقیه هم مثل من....
دقیقه به دقیقه خم میشدم و سجده میکردم و خدارو شکر میگفتم....به همه گفته بودم لباس سیاه از تن در بیارن و لباس سفید بپوشن....بچه هارو تمیز و مرتب کردم و منتظر موندیم...گفته بودن تا قبل ازظهر میرسن ولی نزدیک غروب بود که اومدن....
چند نفر با گوسفند جلوی در منتظر بودن که زیر پای بهادر قربونی کنن...
بلاخره اومدن...بهادر من ..مرد درشت هیکل من با اون قد و هیکل کلی لاغر شده بود و زیر چشماش گود رفته بود و ریشای بلند و نامرتبش کلی قیافه اش رو تغییر داده بود...ولی چشما ...چشما همون چشما بود...
حیا و ادب و خجالت رو گذاشتم کنار و رفتم نزدیکش و خودم رو انداختم تو بغلش و های های گریه کردم.....
همه گریه میکردن....بهادر گیج و مات و مبهوت بود ...با تعجب به همه نگاه میکرد..
یه آقایی که همراهش بود آروم بهم گفت:
_یکم خودتون رو کنترل کنید...این بنده خدا هیچی یادش نیست....شما ها براش آدمای جدید و تازه ای هستید....اینجوری که میکنید میترسه...خداروشکر کنید زنده اس...
یه خانم و آقای روستایی با لباس محلی هم بودن که حدس زدم همونایی هستن که بهادر رو پیدا کردن....رفتم جلو و زنه رو بغل کردم ...کلی تو بغل هم گریه کردیم....
دستاش رو بوسیدم و گفتم:
_اگه شما نبودید شاید شوهر منم مرد ه بود ..شما فرشته های خدایید...زن روستایی با لهجه ی قشنگش گفت :
_داداش علی برکت زندگیمون بود ..این چند روز انقدر بهش میرسیدیم که خدایی نکرده اذیت نشه..شوهرش سریع گفت:
_داداش بهادر ...ما خودمون اسمش رو چون نمیدونستیم گذاشتیم علی ...ولی بهمون گفتن بهادره...آبجی خدا بهت ببخشه شوهرت رو .خواست خدا بود اون روز ما پیداش کنیم...بدون دکتر و داروی خاصی از کما بیرون بیاد و الان اینجوری سرپا بتونه وایسه...
حافظه اش هم بلاخره خدا بزرگه .اگه یادش اومد که چه بهتر اگه نه که همینکه زنده اس و سایه اش بالا سرتون خودش یه دنیا می ارزه...اصلا بهتر که یادش نیاد چه برادر کثافتی داشته...
برگشتم سمت بهادر...هنوز متعجب بود و داشت تک تک آدما رو نگاه میکرد و مطمئنن دنبال چهره ی آشنایی میگشت ولی خب گویا هیچکس براش آشنا نبود....بهار رو بردم جلو و نشونش دادم و گفتم:
_بهادر ببین این بهاره...دخترمون..نگاش کن....بهادر با ترس نگاهی به بهار کرد و هیچی نگفت ..اون آقای کناریش با چشم و ابرو بهم گفت که ادامه ندم.....