2777
2789
عنوان

هستید داستان زندگی پریجان رو بزارم

| مشاهده متن کامل بحث + 290982 بازدید | 600 پست

اینجور که از حرفاشون فهمیدم احتمال میدادن رحیم با بهرام همدست بوده و همون موقع که سوار ماشین شده قصدش چیز دیگه ای بوده....زن بیچاره اش هم خبر نداشت شوهرش درگیر چه مسائلی بوده.‌‌‌.
بهرام رو بردن اتاق بازجویی و دفعه اول چیزی نگفت‌‌..‌.
به اون زن گفتم :
فردا دوباره باید بیاین...دوبار دیگه بزننش بهرام رو اعتراف میکنه که از رحیم خبری داره یا نه؟
سه روز مدام میرفتیم و بهرام حرف نمیزد تا بلاخره روز چهارم تونسته بودن ازش حرف بکشن و اونم دقیقا همین حرفایی که ما این چند روز مرور میکردیم رو زده بود‌...دقیقا همونجور که ما فکر میکردیم بود.‌‌
بهرام به رحیم وعده‌ی پول میده که با نقشه قبلی سوار ماشین بهادر بشه و اونو بکشونه اون باغ لعنتی ‌‌...
رحیم هم با گریه و زاری و دوز و کلک بهادر رو تا باغ میکشونه و میبره....
اونجا که بهادر بهرام رو میبینه تازه میفهمه قضیه چی بوده...با هم گلاویز میشن و دعوای سختی در میگیره ...
رحیم میاد کمک بهرام و از پشت با یخ سنگ میزنه تو سر بهادر و بهادر میوفته زمین....
از ترس اینکه بهادر مرده باشه سوارش میکنن و می‌برنش یه جایی نزدیک طالقان که حدودا یه ساعت تا کرج راه بوده....
بهادر رو یه جا از ماشین پرت میکنن بیرون و برمیگردن...بهرام گفته بوده چون خمار بودم فقط میخواستم خودم رو برسونم خونه و مواد بزنم...
میگفت رحیم خیلی ترسیده بود جوری که خودش رو خیس کرده بود..‌‌
بهرام گفته بود رحیم اصرار داشته برگردن و بهادر رو ببرن بیمارستان ولی بهرام راضی نشده ...حتی فرداش هم رفتن و پیداش نکردن...رحیم که نمی‌خواسته مرتکب قتل باشه و از این موضوع خیلی ترسیده بوده گفته میریم به پلیس میگیم همه چیز رو اونا میتونن پیداش کنن ..شاید زنده باشه...بهرام هم می‌گفته نه ....
خود بهرام تو بازجویی ها گفته انقدر رو مخم رژه رفت و هی گفت میره پیش پلیس که مجبور شدم سم بریزم تو غذاش ....بعد از اونم رحیم که تموم کرد دفنش کردم تو باغچه ی همونجا...اون موقع هم که پلیس اومد هیچی نگفتم .نمیخواستم برن دنبال بهادر و پیداش کنن ...
این حرفای بهرام انقدررررررر عجیب بود که باور کردنش برامون سخت بود...
اونی که ما دفن کردیم و سر خاکش گریه و زاری میکردیم اصلا بهادر نبوده ...پزشکی قانونی هم فقط علت مرگ رو بهمون گفته بود و حتی اجازه نداده بودن هیچکس چهره ی جسد رو ببینه..

حتی برای شستن هم نبرده بودن چون بعد از چند روز از خاک بیرون کشیده بودن و دوباره قرار بود دفنش کنن...

شوک عصبی بهم وارد شده بود ....باور نمیکردم...مدام جیغ میزدم...حال و روز هممون به هم ریخته بود ....اولش فکرمیکردیم بهرام دروغ میگه ولی بارها ازش بازجویی کردن و هر بار همینو گفته بود....

یه چراغ تو دلمون روشن شده بود که ممکنه بهادر زنده باشه؟ ولی اگه زنده بود حتما بعد از ۲۰ روز پیداش میشد....ارسلان خان میگفت خب اینجوری نمیشه گفت چون اگه مرده هم باشه جسدش بعد از این همه وقت پیدا می‌شد و یه خبری میشد...

از همون روز نیرو فرستادن سمت طالقان و اطرافش رو بگردن....یه اتفاقی بود که برای خودمون هم قابل هضم نبود ...فقط دعا می‌کردم زنده باشه...

بعد از سه روز گشتن و رفتن و اومدن بلاخره اتفاق مهم زندگی من که باعث شد سرنوشتم رو تغییر بده رخداد...

بهادر رو نزدیک قزوین تو یه روستایی پیدا کردن ...زنده بود...ولی ضربه ای که به سرش خورده بود انقدر بد بوده که چند روزی رو تو کما بوده یه خانواده پیداش میکنن و میبرنش خونه .یه خانم و آقای جوون که تو روستا زندگی میکردن...

بهادر که به هوش میاد هیچی یادش نمیومده...اینا هرچی ازش میپرسن کی هستی و خانواده ات کی هستن و اهل کجایی و اینا بهادر هیچی نمیدونسته....این زن و شوهرم از ترس اینکه برن به پلیس بگن و پلیس فکر کنه کار اینا بوده بهادر که خیلیم حال خوبی نداشته رو تو خونشون قایم کرده بودن .حتی به جز چند نفر از قوم و خویش نزدیکشون هیچ کس دیگه ای از این موضوع خبر نداشته....

وقتی نیرو میره دنبال بهادر یکی از آشناهای اون خانم و آقا میره به نیرو ها میگه که همچین اتفاقی افتاده ولی این زن و شوهر میترسن خودشون مجرم شناخته بشن تا الان دم نزدن....از طرفی هم دلشون به حال این بنده خدا میسوزه و نمیتونن ولش کنن بره پی کارش ‌...

خلاصه که نیروها میرن و میبینن بله خود بهادره ...ولی بهادر هیچی حتی اسمش رو یادش نمیومده....

وقتی به ما خبر رسید که بهادر زنده اس و این اتفاقا افتاده از خوشحالی پس افتادم‌‌.‌..بنده خدا ارسلان خان هم دوباره سکته رد کرد و بستری شد بیمارستان....من که با آب قند هی به هوش میومدم و دوباره از هوش میرفتم....بلبشویی شده بود و همه عالم و آدم جنع شده بودن خونمون و منتظر بودن که بهادر رو بیارن...

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

یعنی هر‌چقدر بخوام از اون حال و احوال تعریف کنم پوچه چون اصلا نه میشه گفت و نه میشه عنوان کرد که من اون لحظه چه حالی داشتم....بقیه هم مثل من....

دقیقه به دقیقه خم میشدم و سجده می‌کردم و خدارو شکر میگفتم....به همه گفته بودم لباس سیاه از تن در بیارن و لباس سفید بپوشن....بچه هارو تمیز و مرتب کردم و منتظر موندیم...گفته بودن تا قبل ازظهر می‌رسن ولی نزدیک غروب بود که اومدن....

چند نفر با گوسفند جلوی در منتظر بودن که زیر پای بهادر قربونی کنن...

بلاخره اومدن...بهادر من ..مرد درشت هیکل من با اون قد و هیکل کلی لاغر شده بود و زیر چشماش گود رفته بود و ریشای بلند و نامرتبش کلی قیافه اش رو تغییر داده بود...ولی چشما ...چشما همون چشما بود‌‌.‌..

حیا و ادب و خجالت رو گذاشتم کنار و رفتم نزدیکش و خودم رو انداختم تو بغلش و های های گریه کردم.....

همه گریه میکردن....بهادر گیج و مات و مبهوت بود ‌‌‌‌...با تعجب به همه نگاه میکرد‌‌..

یه آقایی که همراهش بود آروم بهم گفت:

_یکم خودتون رو کنترل کنید...این بنده خدا هیچی یادش نیست....شما ها براش آدمای جدید و تازه ای هستید‌‌....اینجوری که میکنید میترسه‌‌‌‌...خداروشکر کنید زنده اس...

یه خانم و آقای روستایی با لباس محلی هم بودن که حدس زدم همونایی هستن که بهادر رو پیدا کردن....رفتم جلو و زنه رو بغل کردم ...کلی تو بغل هم گریه کردیم....

دستاش رو بوسیدم و گفتم:

_اگه شما نبودید شاید شوهر منم مرد ه بود ..شما فرشته های خدایید...زن روستایی با لهجه ی قشنگش گفت :

_داداش علی برکت زندگیمون بود ..این چند روز انقدر بهش می‌رسیدیم که خدایی نکرده اذیت نشه..شوهرش سریع گفت:

_داداش بهادر ...ما خودمون اسمش رو چون نمیدونستیم گذاشتیم علی ...ولی بهمون گفتن بهادره...آبجی خدا بهت ببخشه شوهرت رو .خواست خدا بود اون روز ما پیداش کنیم...بدون دکتر و داروی خاصی از کما بیرون بیاد و الان اینجوری سرپا بتونه وایسه‌...

حافظه اش هم بلاخره خدا بزرگه .اگه یادش اومد که چه بهتر اگه نه که همینکه زنده اس و سایه اش بالا سرتون خودش یه دنیا می ارزه‌...اصلا بهتر که یادش نیاد چه برادر کثافتی داشته‌...

برگشتم سمت بهادر...هنوز متعجب بود و داشت تک تک آدما رو نگاه می‌کرد و مطمئنن دنبال چهره ی آشنایی میگشت ولی خب گویا هیچکس براش آشنا نبود....بهار رو بردم جلو و نشونش دادم و گفتم:

_بهادر ببین این بهاره...دخترمون.‌.نگاش کن‌....بهادر با ترس نگاهی به بهار کرد و هیچی نگفت ‌..اون آقای کناریش با چشم و ابرو بهم گفت که ادامه ندم‌.....

منم دیگه ادامه ندادم و سپردم به خدا ...گفتم خدایا اگه صلاح میدونی بهادر مارو یادش بیاد ولی اگه صلاح نمیدونی همینجوری بمونه‌..

همینکه سالمه شُکر....

بهادر رو بردیم خونه...همه جارو خوب نگاه می‌کرد.. حیاط و باغچه و تک تک چیزایی که برای هر کدومش دوتایی وقت گذاشته بودیم....درخت ها و گل‌هایی که دوتایی بهشون رسیده بودیم ...

از حیاط عبور کردیم و وارد خونه شدیم..اون پذیرائی بزرگ که تمام وسایلش رو با ذوق خریده بودیم و با دقت چیده بودیم...بعدم آشپزخونه و اتاق خوابا...اتاقی که هرشب دوتایی سر رو یه بالش میذاشتیم و سر از همون بالش برمیداشتیم‌...

بهادر همه جارو جوری نگاه می‌کرد که انگار بتر اولشه داره میبینه ‌..واقعا هیچی یادش نمیومد‌...

دو سه روز انقدر آدم میرفت و میومد که وقت نمیکردم دقیقه ای تنها باشیم.....

همه خوشحال بودن...همه معتقد بودن معجزه بوده‌....

حتی کبری زن رحیم هم اومد ...گریه میکرد و میگفت :

_فکرش هم نمیکردم رحیم بتونه انقدر سنگدل باشه که بخاطر پول دست به اینکارا بزنه ..ولی بازم دلم براش میسوزه که جونش رو تو این کینه ی دو برادر از دست داد...میگفت الان حتی پول ندارم سنگ قبر براش بندازم....

شرایطش خیلی بد بود...میگفت اقوامم میگن به این پسره بگو دیه ی رحیم رو بده بعد رضایت بده‌‌...نمیدونم باید چیکار کنم...

راستش اومده بود همینو بگه ..به ما بفهمونه که اگه بهرام دیه رو بده رضایت میدن...

ارسلان خان که خیلی از دست بهرام ناراحت بود به کبری گفت من دیه رو بهت میدم ولی نباید رضایت بدید...

بهرام باید به سزای عملش برسه‌....حالا چه اعدام بشه چه ابد بهش بخوره بازم خیال ما راحتتره‌...

میگفت اصلا نباید بهرام بیاد بیرون از اون هلفتونی ....بیاد اینبار دیگه نمیذاره بهادر زنده بمونه...

بعد از سه روز مردم دیگه کم کم نمیومدن ...دورمون داشت خالی میشد....

بهادر کلافه شده بود و براش این حجم از شلوغی قابل درک نبود مخصوصا که هیچ‌کسی رو نمیشناخت....

بعد از سه روز آقا مجید شوهر سهیلا بهادر رو برد سلمونی و موها و ریشاش رو زد و تر و تمیز برگشت خونه...با من فقط راحت بود و غریبی نمیکرد‌‌‌‌.‌..با بقیه خیلی غریب بود‌‌‌‌...

بچه هارو نگاه می‌کرد...بغل می‌کرد.‌‌.بوس می‌کرد ولی بازم یه حس غریبی داشت بهشون....

عمه باجی هم اومد دوباره و انقدر خوشحال شده بود که نزدیک بود از خوشحالی سکته کنه‌‌‌‌..

روزا میومد و میرفت و سعی میکردیم با تعریف کردن خاطرات قدیم برای بهادر گذشته ش رو به یاد بیاریم....اما انگار نه انگار‌....

البته چندین و چند دکتر هم بردیمش ولی خب همشون معتقد بودن که درصد بیاد آوردن گذشته اش صفره...

تو اون روزا بهادر هرچی که می‌گذشت بیشتر از قبل به من اعتماد می‌کرد و انگار کم کم داشت دوباره عاشقم میشد.‌‌.....حسای خوبی رو داشتم تجربه میکردم‌‌‌‌‌‌‌‌....

دیگه سد کار نمی‌رفت و تو خونه میموند‌‌‌‌‌.‌..

ازم میخواست براش از قدیم بگم و منم همه رو میگفتم البته به جز بهرام و مادرش ...

یکی دوبار پرسید من مادر دارم؟ ماهم هربار یه جوری از جواب دادن طفره میرفتیم....

چند وقتی گذشت و دیگه بهمون عادت کرده بود...هنوز هیچ رابطه ای باهم نداشتیم....مثل خواهر و برادر کنار هم میخوابیدیم ....یه شب که تنها بودیم و خونه مون برعکس این چند وقته اخیر که همش مهمون داشت ،خالی بود اومد کنارم خوابید ...فاصله اش از هميشه کمتر بود...

تعجب کردم....ولی چیزی نگفتم....

سرش رو نزدیک گوشم برد و گفت:

_میشه از رابطه خودمو خودت بهم بگی ؟ من چجوری بودم؟خیلی اذیت میکردمت یا باهات مهربون بودم؟؟ اصلا چجور زن و شوهری بودیم؟؟؟ سرد بودیم یا گرم؟؟

وقتایی که باهم بودیم چجوری بود...مدام از این سوالا میپرسید و منم مونده بودم چی جواب بدم بهش‌...سوالاش رو با دقت و یکم خجالت جواب میدادم چون دکتر بهمون گفته بود هر سوالی میپرسه اولا راستش رو بگید دوما سعی کنید جزئیات رک حتما بگید....

دیگه شروع کردم به تعریف کردن ...هرچیزی که مربوط بود به اون موضوع رو بهش میگفتم....انگار جمله هام تاثیر داشت چون هی بهم نزدیک و نزدیک تر میشد....

کم کم آخرای حرفام که بود نتونست طاقت بیاره و شروع کرد به عشق بازی کردن باهام....تنها چیزی که تو بهادر تغییر نکرده بود همین مورد بود‌‌‌...دقیقا مثل همون موقع ها نزدیکم شد و من تو آغوشش مثل یه پرنده ای که مدت ها تو قفس گشنه و تشنه افتاده بودم و بعد در قفس باز شد و بیرون رفت ، رها شدم....

منم جوون بودم و احتیاج داشتم و چقدرم حالم خوب شد بعدش...بهادر هم همینطور...خیلی خوشحال بودیم...کم کم رابطمون قوی تر و خودمونی تر شد...درسته که سخت بود این موضوع که هی باید به بهادر یه چیزیو یادآوری میکردیم ولی خب همینکه سایه اش بالا سرمون بود خداروشکر میکردیم....

دادگاه بهرام هم هی تشکیل می‌شد و حکم میدادن و دوباره یه دادگاه دیگه‌...

ارسلان خان هم به کبری پول داده بود و گفته بود حق نداری رضایت بدی....

شنیده بودم کبری با اون پول تونسته بود کمی زندگیش رو راست و ریس کنه...

فخرالنسا هم چند باری شنیده بودم میخواد بیاد ولی چون میدونه راهش نمیدیم پشیمون شده...

گفته بودم بهش خبر بدید حق نداره اصراف خونمون پیداش بشه...وگرنه بد میبینه...اینبار نمی‌ذارم هیچ بلایی سر بهادر بیارن..

شش ماه از اون قضیه گذشت و ارسلان خان هم برای همیشه اومد کرج و نزدیک ما ....دیگه خیلی خوب بود همه چیز ...تو این مدت چون بهادر نمیتونست رانندگی کنه به اصرار بقیه منم رانندگی یاد گرفتم و گواهی نامه رو گرفتم و دیگه خودم همه جا با ماشین میرفتم....

خداروشکر همه چیز عالی بود حکم اصلی بهرام اومد و حبس ابد بهش خورد...خیالم از اون عوضی هم راحت شده بود ‌.....

یه بار قرار شد بریم روستامون بعد از چند سال هم بهادر اونجارو ببینه شاید چیزی یادش بیاد هم یکم خودمون حال و هوایی عوض کنیم‌...دلم برای خاک پدر و مادرم و رشید هم تنگ شده بود....

ارسلان خان خبر داده بود که فخر النسا حق نداره تو عمارت باشه و این مدتی که ما میریم بره خونه اقوامش..‌.‌

سهیلا و آقا مجید هم بردیم‌...خیلی دلشون میخواست اونجارو ببینن‌...راهی شدیم و با کلی بگو و بخند رسیدیم...

لحظه ورودم به عمارت یاد اون روزی افتادم که برای اولین بار گل‌ننه منو فرستاده بود برم برای کنیزی....

خیلی سال نگذشته بود از اون سال ولی برای من انقدر بالا و پایین داشت که انگار یه قرن گذشته بود...‌

دلم میخواست عالمه رو ببینم....هاجر رو ببینم ....بقیه اهل عمارت رو ..

وارد عمارت شدیم...دیگه شبیه عمارت هم نبود...

وارد عمارت شدیم...دیگه شبیه عمارت هم نبود...یه ساختمون دو طبقه ی بی روح بود وسط اون حیاط بزرگ و درندشت....یه طرف درختای خشکیده سیب ‌..‌

یه طرف مطبخی که انگار فقط امروزبه یمن ورود ما اجاقش روشن شده بود...

شیشه های رنگی خاک گرفته درهای چوبی ای که انگار به جز اجنه و از ما بهترون به روی هیچکس باز و بسته نشده بود‌..

درسته که فخرالنسا اونجا زندگی می‌کرد ولی اون عمارت برای دو سه نفر آدم خیلی بزرگ بود و اصلا انگار نه انگار همون دو سه نفر هم توش بودن این مدت....

بهادر همه جارو نگاه می‌کرد...هممون براش تعریف میکردیم که چه خاطراتی اونجا داشته‌....

سهیلا و آقا مجید هم اونجارو دیده بودن و خیلی تعجب کرده بودن که تو اون روستای قدیمی با اون خونه های کاهگلی که تو مسیر دیدیم همچین خونه ای بنا شده بوده و خان و خانزاده توش زندگی میکرده....عمه باجی که ناتوان افتاده بود تو اتاقش و حتی نتونست بیاد پیشوازمون...

همگی رفتیم دیدنش....دم دمای آخرش بود...مریضی حسابی از پا درش آورده بود‌‌‌‌....تنهایی بدتر....

بعد از اینکه به عمه باجی سر زدیم رفتیم اتاقمون رو دیدیم....اتاقی که خیلی چیزا رواونجا بابهادر تجربه کرده بودم....

اولین بار که کتک خوردم ازش ‌..اولین بار که تو آغوشم کشید ‌‌....ورودم به دنیای زنانگی‌...تو اون اتاق برای اولین بار باردار شده بودم....توهمون اتاق بچم سقط شده بود..‌..

همه چیز رو که مثل یه فیلم که از جلوی چشمم رد شد مرور کردم...

خاطرات خوبش رو برای بهادر تعریف کردم ولی هیچی یادش نمیومد...عجیب ترین قسمت ماجرا این بود که بهادر ترکی رو مثل بلبل حرف می‌زد و فارسیش رو هم تقریبا یادش رفته بود...چون کلا ما تو شهر خودمون همه ترکی حرف میزدن و فقط مایی که تهران رفته بودیم مجبورا گاهی با غیر از خودمون فارسی حرف میزدیم و بهادر از هممون بهتر حرف می‌زد قبلا چون سر کار میرفت واکثرا آدمای دورش باهاش فارسی حرف میزدن....ولی از بعد اون اتفاق فارسی رو یادش رفته بود و کم کم داشت دوباره یاد میگرفت...

خلاصه اونروز تو اون عمارت دوباره دور هم جمع شدیم و ارسلان خان که خیلی شکسته تر از قبل بود باز هم مثل همون سالها بالای سفره نشست ...چقدر اون غذا اونشب بهمون چسبید....

اونشب شب خیلی خوبی بود کنار هم تو اون عمارت پر از خاطره کنار هم شام رو خوردیم و شب رو خوابیدیم....من و بهادر همون اتاق خودمون خوابیدیم و من بیاد اولین همخوابی با بهادر و بهادر به عشق اینکه چیزای جدید رو داشت کشف می‌کرد یه شب خوب رو گذروندیم....

صبح زود رفتم مطبخ و بساط صبحونه رو سفارش دادم که برامون درست کنن...فقط دو نفر از اون قدیم مونده بود ..

صدیقه و شوهرش ....

سراغ عالمه رو گرفتم گفت :

_اون که شوهر کرد و رفت شهر ...الانم دو تا پسر داره...چند وقت پیش باباش فوت کرده بود تو ختم باباش دیدمش ...

دلم گرفت ...دوست داشتم ببینمش ..نمیدونستم کجای شهره که برم سراغش ...

صبحونه رو خوردیم و رفتیم روستارو بچرخیم...

اول رفتیم سر خاک پدر و مادرم و رشید....دیگه وقتی میرفتم اشکم نمیومد...

فقط تو دلم باهاشون حرف میزدم... بعد از اونم به خواست گل‌ننه رفتیم سراغ خونه ی ننه ...

میخواست یه سر بزنه به خونش ...خونه ای که همونجوری دست نخورده مونده بود ....

گل‌ننه از همون بدو ورودش شروع کرد به گریه و به سهیلا جای جای خونه رو نشون میداد و یه خاطره ای تعریف می‌کرد...

خودم که اصلا اونجارو دوست نداشتم...خونه ی فوق العاده نحسی بود برام...همیشه توش گریه و ناراحتی داشت برام....

بعد از اونجا هم بهش گفتم بریم یه سر به عمه عصمت بزن گفت نمیخوام...هیچکدومشون رو نمیخوام ببینم‌‌....

هرکاری کردم نرفت دیدنش ...از در و همسایه هم سراغ عشرت رو گرفت ببینه تو این مدت برنگشته بوده‌..که همه میگفتن نه هیچ خبری نبوده ازش...

رفتم سراغ هاجر و در خونشون رو زدم ..پشت در دل تو دلم نبود که هاجر بیاد ولی غلام درو باز کرد و با دیدنم چشماش رو کمی ریز کرد و بین شناختن و نشناختن گفت:

_بفرمایید..شما؟؟؟ سلام کردم و گفتم:

_پریجانم...دوست هاجر....

ابروهاش رو بالا داد و جوری که انگار تازه شناخته گفت..

_به به پریجان خانم ...آفتاب از کدوم طرف در اومده یاد فقیر فقرا افتادید‌؟؟ شما تهرانیا کجا و ما دهاتیا کجا....

تعجب کرده بودم....گفتم :

_دیگه زندگی سخته آقا غلام از تهرانم تا اینجا راه زیاده نمیشه هی رفت و اومد...منم درگیر مشکلات خودم بودم...هاجر هست ؟

سرش رو چرخوند سمت حیاط خونه و گفت:

_بودن که هست ‌...ول اینکه بیاد شمارو ببینه یا نه رو من اجازه نمیدم....

تعجبم بیشتر شد و گفتم:

_نمیدونم شوخی می‌کنید یا جدی هستید ؟ ولی من زیاد وقت ندارم اگه بگید بیاد جلوی در ممنون میشم... اخماش رفت تو هم و گفت:

_انگار تهران رفتید کلاستون خیلی بالا رفته و ترکی متوجه نمیشید...میگم خونه اس ولی نمی‌ذارم بیاد باهاتون حرف بزنه ‌همینجوریش روزی صد بار زندگی نکبتی تورو تو سر من میکوبه حالا بیاد سر و ریخت و زر و زیورت رو ببینه و دیگه ول کن من نشه..

برو برو خدا روزیتو جای دیگه بده...از همون روزی که رفتی اون عمارت و جلال بدبخت رو ول کردی باید می‌فهمیدم چقدر پول پرستی...هاجر که دیگه جای خود داشت...زندگی رو به روز ما تلخ کردی ...گفتم:

_چی داری میگی برای خودت ؟ من اصلا مگه شمارو میدیدم ؟ مگه کاری داشتم باهاتون اصلا؟ الانم یهو اومدم یه سر بزنم به رفیق قدیمیم و برم دیگه خدا داند کی روزگار منو بیاره اینجا؟ .‌غلام گفت:

_آره کار نداشتی ولی آوازه ات اینجا پیچیده بود ....همه روستا خبر دارن که تو کی چی میخوری ؟چی میپوشی؟ چیکار میکنی؟؟ زن ساده ی منم نشسته از این و اون آمار تورو گرفته و هی تو رو تو سر ما میکوبه...بعدشم اصلا من دلم نمیخواد زنم با یه زن شهری رفیق باشه...کیو باید ببینم.؟؟

محکم و بدون مقدمه گفتم:

_به درک ...مرده شور تو رو با زنت رو ببرن که انقدر فهم و شعور ندارید...سرم رو انداختم پایین که برگردم گفت :

_آره ما به درک ...ما به جهنم ...ولی زود از این خرابشده برو که داغ دل اون جلال بدبخت با دیدن تو تازه نشه‌‌‌‌‌...خواستم برگردم و بپرسم منظورش چیه ولی صلاح ندونستم....

راهمو پیش گرفتم و سوار ماشین شدم و رفتم سمت عمارت ....آخه به بقیه گفته بودم اونا برن و من خودم برمیگردم‌....

تو مسیر به این فکر کردم که حتما جلال برگشته روستا که غلام اینجوری میگه...یعنی چی که داغ دلش تازه نشه؟؟؟ مگه من داغ گذاشته بودم رو دلش؟؟

رسیدم عمارت و سرم گرم شد و یادم رفت...

فرداش روز آخری بود که روستا بودیم و می‌خواستیم برگردیم...صبح زود رفتم بیرون تا قبل از بیدار شدن بقیه سرخاک مامان و بابام برم و ازشون خداحافظی کنم...

نزدیک قبرستون شدم و ماشین رو پارک کردم و خواستم برم سمت قبر که یه نفر صدام زد ....

برگشتم دیدم جلاله.‌.

تغییر کرده بود ولی نه اونقدری که نشه شناختش...کاملا پخته شده بود قیافش ...لاغر بود و صورتش استخوانی شده بود...با تعجب سلامی کردم و گفت :

_میدونی چقدر منتظر بودم یه روز دوباره ببینمت؟؟ دوباره بتونم باهات حرف بزنم‌؟؟

معذب و نگران به اطراف نگاه کردم و گفتم:

_کاری داشتین؟ من باید برگردم عجله دارم...

با همون چشمای عاشقش نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:

_از وقتی مامان شدی چقدر خانم تر شدی...

باز مضطرب گفتم:

_ببخشید ولی من نمیتونم با شما صحبت کنم....ممکنه کسی ببینه ...اخماش رفت تو هم و در حالی که پوزخندی هم می‌زد گفت:

_بچه تر که بودی دل و جراتت هم بیشتر بود ‌‌‌‌‌...چیشده الان انقدر ترسو شدی؟؟ از بهادر خان میترسی؟؟

کاری ندارم باهات فقط شنیدم اومدی اینجا گفتم ببینمت .‌..سرم رو انداختم پایین و رفتم سر خاک پدرم ونشستم و یه فاتحه خوندم و اونم اومد و نشست...با یه سنگ کوچک تقه ای به سنگ قبر زد و زیر لب فاتحه ای خوند و گفت:

_ آقا ابراهیم یادته اومدم سر خاکت و گریه کردم و خودمو زدم و گفتم دخترت رفته عمارت ...میدونم نه تو راضی ای نه من ‌..یادته گفتم من بدون دخترت میمیرم....یادته گفتم اگه پریجان نیاد از عمارت بیرون اونجارو آتیش میزنم؟؟

نه مردم...نه اونجا رو آتیش زدم و نه هیچ چیز دیگه ای‌...من فقط بلد بودم حرف بزنم مرد عمل نبودم....با کوچیکترین تهدیدی از سوی بهادر من پا پس کشیدم و از این روستا فرار کردم‌..همون موقع انقدر مرد نبودم که وایسم جلوی بهادر و بگم من عاشقشم ‌‌...نمی‌ذارم دستت بهش برسه....ولی خب نشد...نتونستم ...ترسیدم..بچه تر بودم و تقصیری هم نداشتم...اون موقع ها همینجوری بود ...آدما از این خاندان وحشت داشتن...حالا الانم اومدم بگم بخشیدمش ‌‌‌....دختر رو بخشیدم....درسته هر بار یادش میکردم چشام پر میشد ولی همین که دلم براش میلرزید کافی بود که ببخشمش.‌.

.

پریجان من اومدم بهت بگم من پای تو موندم...تا همین الانم به جز تو نه به کسی فکر کردم نخ حتی اصلا به کسی نگاه کردم....تو هم دست خودت نبود و مجبور بودی به یه سری اتفاقا....ولی از الان به بعد میخوام برم پی زندگیم....میخوام سر و سامون بگیرم...میخوام منم صاحب زندگی بشم.....درسته دستم خالیه ولی هر جوری شده برای خودم یه زندگی دست و پا میکنم.....

بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم و خاکش رو تکون دادم و گفتم:

_من هیچی از تهدید بهادر و این چیزا خبر ندارم ..نمیدونم اصلا چی شده و چی نشده....خودت میدونی که من بعد از مرگ بابام مجبور شدم برم عمارت و خودمم راضی نبودم ولی خب قسمت اینجوری بود...

ولی الان خوشحالم....چون واقعا خوشبختم...

منم سختی زیاد کشیدم و اذیت شدم ولی خب می‌ارزید...ولی برای تو خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم تا الان بخاطر من ازدواج نکردی و منتظر موندی...شاید اگه منم بودم همین کارو میکردم نمیدونم‌..ولی از الان به بعد فقط برای خودت زندگی کن....برای خودت...

قبر بابام رو نشون دادم با دست و گفتم :

_هر موقع یاد من افتادی فکر کن زیر خاکم و مردم...درست مثل بابام....فقط یه چیزی میخوام بهت بگم...درسته ما قسمت هم نبودیم ولی خب هیچ وقت هیچ کدوم از حرفام و رفتارام دروغ نبود و همشون واقعا از روی عشق یا دوست داشتن بود....الانم برات آرزوی خوشبختی میکنم. خیر پیش...

سرم رو انداختم پایین و برگشتم سمت ماشین...قطره اشکی که از کنار لبم وارد دهانم شد از همیشه شورتر بود و انگار اونم میخواست بشوره ببره چشمایی که کلی چیز ها دیده بود رو.....

برگشتم عمارت و همون روز برگشتیم خونمون....با عمه باجی هم خداحافظی کردم و اونم ازم خواست حلالش کنم و حرفاش همه شبیه حرفای کسی بود که داشت برای همیشه ترکمون میکرد و واقعا هم همونجور شد و اون خدافظی آخر بود با عمه باجی و درست یه هفته بعد از برگشتن ما خبر رسید که عمه فوت کرده.‌‌‌‌..ولی من درگیر بهار بودم که حسابی و سفت و سخت سرما خورده بود و بستری بود تو بیمارستان و نتونستم برای خاکسپاریش برم...

مشکلات‌ ما با بهار داشت رفته رفته بیشتر می‌شد...وزن و قدش بیشتر می‌شد و کارهاش سخت تر....من رشید و فاطمه رو از لاستیکی گرفته بودم ولی بهار بخاطر شرایطش هنوز لاستیکی می‌شد چقدر هربار شستن و تمیز کردنش سخت بود‌‌....چون هرچی بزرگتر میشد دستشوییش هم بیشتر بود و گاهی قشنگ از کت و کول میوفتادم....

یکی دوبار شنیدم از اطرافیان که میگفتن ببرش مرکز توانبخشی و بذارش اونجا بهتر میتونن بهش رسیدگی کنن ولی مگه میتونستم جونم به جون بهار وصل بود...اگه بیشتر از بچه های خودم دوسش نداشتم کمتر هم نبود..

درسته که بهادر یادش نبود و خب مسلما درکش از این موضوع کمتر بود ولی منم نمیخواستم در حقش نامردی کنم و حالا که یادش نیست بگم بهارو بذاریم مرکز توانبخشی...

حرفای اطرافیان رو جدی نگرفتم تا اینکه یه روز خیلی خسته شده بودم‌‌ ..همینکه بهار رو به مشقت شستم و آوردم لاستیکی کردم هنوز شلوارش رو پاش نکرده بودم که دوباره کار خرابی کرد و من حسابی کفری شدم....با حرص همه چیز رو پرت کردم و گفتم...

_خسته شدممم خدا ...خسته شدم...

بعد که به بهار نگاه کردم چشمای قشنگش به اشک نشسته بود ...دلم لرزید‌...دستش رو گرفتم تو دستم و تند تند بوسیدم و ازش عذر خواهی کردم....گفتم ببخش منو بهار ...ببخش منو...

بچه ام انقدر ناراحت شده بود که بی صدا اشک می‌ریخت...

همونجا بود که به خودم گفتم :

_یا باید همون روز اول قبول نمیکردی یا الان که قبول کردی باید پاش وایسی و حق نداری کم بیاری‌‌..‌

با مشورت سهیلا تصمیم گرفتم برای خونه کسی رو استخدام کنم که بیاد کمکم باشه تا من راحت‌تر بتونم به بهار برسم....

یه زن جوون به اسم معصومه.....

تر و فرز بود ....خوشم ميومد...همه کارارو می‌کرد و زود میرفت....

معصومه از شوهرش جدا شده بود و ساعت رفت و آمدش دست خودش بود ..مهربون بود...با بهار رفتار خوبی داشت و این برای من بس بود...هم کارهای خونه رو می‌کرد و هم به بهار می‌رسید.. وقتایی که کارش زیاد طول می‌کشید نمیذاشتم شب بره و میفرستادم پایین پیش گل ننه بمونه‌..میگفتم دیروقته خطر داره بری و بیای....

اینبار ولی خیلی محافظه کار بودم چون از سمیه چوب بزرگی خورده بودم مواظب رفتار معصومه بودم...اونم خیلی با حیا بود و کاملا میشد فهمید که اهل کاره و اصلا چشم به زندگی کسی نداشت...

دو سالی گذشت ....دوسال بدون اتفاق خاص و عجیبی ...بهادر هنوز هیچی یادش نبود و این موضوع دیگه برامون عادی شده بود

.

بهار نزدیک به هفت سالش شده بود و دیگه با کمک بالش و تکیه به پشتی میتونست بشینه ...دستاش رو تکون میداد ولی پاهاش هیچ حسی نداشت....براش ویلچر گرفته بودیم و هرجا میرفتیم روی اون می‌نشست ‌...رشید ۶ و فاطمه ۵ ساله بودن که من دوباره باردار شدم...اینبار خودم میخواستم....

دهه‌ی شصت بود و اون زمان همه فقط به تولید مثل فکر می‌کردن...سهیلا هم دقیقا یه ماه بعد از من حامله شد...اون نمیخواست و میگفت دوتا بچه بسه ولی خدا بهش دوباره بچه داده بود ..

۴ ماهه بودم که یه شب ساعت سه نیمه شب بود که تلفن خونه که صدای خیلی بلندی هم داشت به صدا دراومد ....از ترس سریع تو جام نشستم...هنوز گیج و منگ بودم ...دوییدم سمت تلفن و گوشی رو برداشتم‌...با شنیدن صدای زن ارسلان خان که داشت گریه میکرد یه لحظه‌ قالب تهی کردم...

داشت التماس می‌کرد که بیاید ارسلان حالش بده ‌...خونشون نزدیک بود به ما ...

با بهادر سریع رفتیم و دیدیم ارسلان خان از حال رفته و دهنش کج شده و چشماش فقط سفیدیش مونده... انقدر وحشتناک بود که یه لحظه‌ حسابی ترسیدم... بهادر کمک کرد و گذاشتنش تو ماشین و بردیمش بیمارستان...بهادر میگفت هنوز زنده اس .نبضش میزنه ....

رسیدیم و سریع بردن اتاق عمل و گفتن سکته سوم بوده و احتمال زنده موندن خیلی خیلی کمه...

ارسلان خان بعد از سکته ی سوم ۲۴ ساعت دووم آورد و فرداش تو همون بیمارستان جون داد...

مرد خوبی بود‌‌...همه دوسش داشتن...با اینکه خانزاده بود ولی خیلی متواضع بود....مخصوصا اون ده سالی که اومده بود تهران خیلی خاکی تر شده بود و احساس قدرتش کم تر شده بود...

ارسلان خان رفت و تنهامون گذاشت....

بهادر خیلی ناراحت بود...تو دلم میگفتم خدارو شکر که همش دو سه سال از خاطراتت با برادرت رو یادته اگه کامل یادت بود مسلما خیلی بیشتر اذیت میشدی...

تو ختم ارسلان خان مادر بهادر هم اومده بود ‌‌‌‌‌‌...فخرالنسا خانم مثل بقیه گریه میکرد و خودش رو خیلی ناراحت نشون میداد...‌ولی در اصل خوشحال بود از این اتفاق...آرزوش بود ....

مراسم های ارسلان خان رو گرفتیم و بر خلاف میل باطنیش که دوست داشت تو روستای خودمون خاک بشه ولی تو همون کرج خاکش کردن چون زنش میگفت من اونجوری سختم هی بخوام برم شهرستان سر خاکش.....

من که اصلا به فخرالنسا کار نداشتم و سعی میکردم باهاش کاری نداشته باشم و حتی همکلام نمیشدم...ولی اون همش با بچه ها حرف می‌زد و بغلشون می‌کرد .منم تو جمع چیزی نمیگفتم بهش....بعد از مراسمای ارسلان خان وقتی تنها شدیم بهش گفتم...

_خواهش میکنم حد خودتون رو بدونید‌...نمیخوام بهتون چیزی بگم ولی دیگه دارید زیادی از حد خودتون رو به بچه ها نزدیک میکنید....بهادر چیزی یادش نیست ولی من که یادم نرفته چیکار با ما کردید...نه من نه بهادر راضی نیستیم به ما نزدیک بشید...

پشت چشم نازک کرد و گفت:

_بس کن ..از وقتی تو اومدی تو زندگی ما همه چیز خراب شد..تو باعث این همه مصیبت بودی..الانم که خیالت راحت شد بچم افتاد گوشه زندان و تا عمر داره باید تو اون خرابشده بمونه و جوونی و عمرش رفت ..این یکی اینجوری ...بس کن ...یکم به خودت بیا... حداقل این بچه هارو انقدر اذیت نکن ..نذار تنها بزرگ شن...بذار خانواده اشون رو بشناسن...دیگه ارسلان خان هم رفت ...دیگه هیچکس رو ندارن این بچه ها....

گفتم :

_میدونی چیه؟؟ اومدن من باعث این اتفاقا نشد‌..کینه حسد شما بود که باعث شد....وگرنه اگه شما حواستون به پسراتون بود اینجوری نمیشد و الان کلی نوه دورو برتون بود...

اشکاش در اومد گفت :

_باشه من مقصرم ..ولی دیگه بسه..از روزی که زن مراد شدم هیچکس منو نمیخواست...من که خودم به زور زنش نشدم...کلی همون موقع خواستگار داشتم...اومدم با یکی ازدواج کردم که پسرش همسن خودم بود ...ازهمون اول ارسلان از من بدش میومد...در صورتی که من جای مادرشون رو که نگرفته بودم...بچه هام بدنیا اومدن و بچه هامو میخواستن ولی خودم رو نه...

تو اوج جوونی هم شوهرم مرد و منو با پسرش و خانواده اش تنها گذاشت...

از همون اول کینه تو دلمون کاشته شد..

بچه ها بزرگ شدن و مشکلاتم هم بزرگ شد...یکی با داداش بزرگه خوب بود و اونو قبول داشت و پیرو اون بود....یکی عاشق مادرش بود و میدید که در حق مادرش ظلم شده و از مادرش دفاع می‌کرد.

این موضوع باعث شد که دو تا برادر باهم لج بشن...با امدن تو که دیگه همه چیز بدتر از بد شد و کینه بزرگ و بزرگتر شد....ولی الان من یه زن تنهام ...زنی که هیچوقت هیچ لذتی از هیچ چیزی نبرده...الان تنها دلخوشی من دیدن بچه های بهادره....با اینکه تو منو بیرون کردی از خونت ولی باز من دارم التماست میکنم که منو از نوه هام جدا نکنی... بذار آخر عمری کنار نوه هام باشم..بذار ببینمشون...بذار لذت ببرم از وجودشون...همون بهار که فکر می‌کنید دوسش ندارم بخدا از جون خودم برام عزیزتره‌...

حالا که خودت مادری و میفهمی حال منو ...پس نذار حسرت به دل بمونم....

تا حالا فخرالنسای مغرور رو اینجوری ندیده بودم‌که التماس کنه....راستش کمی که فکر کردم دلم سوخت براش...به خودم گفتم پریجان تو با اینکه بچگیات خیلی از گل‌ننه زخم زبون شنیده بودی و اذیتت کرده بود رو بخشیدی...

بهش پناه دادی...

بهش زندگی دادی...

امید دادی...

حالا به این زنم زندگی دوباره بده....به این زنم پناه بده ....خدا دوست نداره کسی رو از در خونت رد کنی ...

گفتم:

_شما خیلی به من و پسرتون بد کردید...حتی باعث این اتفاقات بهرام هم شما بودی ..اگه از همون اول بزرگتری می‌کردید در حق بچه هاتون این اتفاقا نیوفتاد...ولی دیگه گذشته...عیب نداره من که گذشتم امیدوارم خدا هم بگذره....

ببینید به عنوان یه مادر فقط دلم نمیخواد یوقت روزی بشه که خدا منو با بچه هام امتحان کنه بخاطر همین اجازه دارید هر ازگاهی دوست داشتید بیاید خونه پسرتون و نوه هاتون رو ببینید...اینم فقط تا زمانی که مشکلی ایجاد نکنید....اصلا نمیخوام بین بچه ها فرق بذارید یا با کاراتون کاری کنید بچه های من هم به جون هم بیوفتن ‌...تا وقتی که با کارتون باعث نشید که اتفاق خاصی بیوفته قدمتون رو چشم .

چشماش خندید ولی لبش نه...این زن تک تک سلول‌های تنش با غرور ساخته شده بود..همینکه اینجوری ازم درخواست کرده بود یعنی خیلی پا رو غرورش گذاشته بود ....فقط یه کلمه گفت :

_ممنونم‌....

از اون روز هر ماه حدود ۴ ۵ روز میومد و خونمون میموند و حسابی با بچه ها وقت میگذروند و میرفت....هر وقت میومد مثل همون موقع ها پیشش هم معذب بودم هم ناراحت ولی به روش نمیاوردم‌‌..‌شکمم داشت بزرگ و بزرگتر میشد ولی بزرگتر از حد معمولی ‌‌...۷ ماهه که شدم دیدم شکمم به اندازه ی شکم ۹ ماهه هاس...گل‌‌ننه میگفت بخدا دوقلون مادرت هم سر رشید و پریگل همینجوری بود....تا اینکه رفتم دکتر ‌..اونموقع ها خیلی سونوگرافی نمیرفتن.ولی من انجام دادم و فهمیدیم دوقلوعه...

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792