الان یاد این خاطره تلخ افتادم دوباره
من مدرسه نمونه درس میخوندم و آوازه درسخون بودنم همه جا بود. به دلایلی شکست خوردم در ادامه تحصیل و الان هم خانه دارم.
دو سال پیش بچم تازه بدنیا اومده بود، یه مهمونی افطاری دعوت شده بودیم که توی تالار برگزار شده بود و مختلط هم بود
رفته بودم نشسته بودم تو نمازخونه به بچم شیر بدم دو ماهش بود اون موقع .رومم به سمت دیوار بود.
یه دفعه یه زن که همین الان هم نمیدونم اصلأ چه شکلیه برگشت گفت شما هممدرسه ای با دختر من تو فلان جا بودی ؟؟ برگشت گفتم آره من اونجا درس میخوندم
پرسید شاغلی؟
گفتم والا با این بچه نه...
یهو انگار از خوشحالی دنیا رو بهش داده باشن با پوزخند گفت: نخبه بودی که شما!!!!!! بعد که دید جوابشو ندادم دوباره برگشت گفت: الان نخبگی تو بچه داریه!!
همه وجودم اون لحظه آتیش گرفت.
باورم نمیشه چقدر بعضی ها میتونن پست باشن که اینطور از ناکامی مردم لذت ببرن. من اصلا هنوزم نمیدونم اون زن دقیقا کیه و حتی چه شکلیه فقط میدونم که عروس دختر عمه مامانه و دخترشم دو سال از من کوچیکتر بوده تازه. رقیب هم اصلا نبودیم.
به زنی که به نوزاد داره شیر میده اینجوری زخم زبون بزنی آخه که چی ؟؟؟
خیر سرشم اومده بود نمازخونه نماز به کمر بزنه زنیکه خاک بر سر
نه کاری کردی نه بدی به کسی خوردی ولی در هر شرایطی باید از زمین و زمان بخوری 😞