خیلی کنجکاو شده بودم
هر کتابی دم دستم میومد میخوندم تا جواب سوالمو بگیرم
ی بار خوابیده بودم رو ب دیوار بالای سرم در بود ی لحظه بیدار شدم
دیدم ی نفر با جوراب شلواری مشکی اومد از بالا سرم تو اتاق اول فک کردم خواهرامن ولی اونا هیچ کدوم جوراب شلواری نپوشیده بودن
برگشتم دیدم ی پیرمرده رو صندلی نشسته پشت سرم ی عصا دستشه
از ترس لال شده بودم و داد میزدم در عین حال
گفت تو زندگی ما تجسس نکن.
ب خونوادم هر چی گفتم چرا اینقدر داد زدم نیومدید گفتند اصلا ما صدایی نشنیدیم.
از اون موقه توبه کردم و دیگه سمتش نرفتم.