همه حرفام بهش بزن منم مادر شوهرم راضی بود پدر شوهرم راضی بود میگفتن ی پسر داریم پیشمون باشه الان بعد ...
من هنوز بچه ندارم ولی بخدا خیلی بحث کرذم باهاش خیلی دعوا کردم درست نمیشه انگار مادرش طلسمش کرده دارم دیونه میشم شوهرم و میشه با حرف خام کرد اما نه من طاقتشو دارم نه زبونشو دارم نه حوصلشو نه سیاستشو الان ما تو ی خونه زندگی میکنیم میگه دو طبقه میگیریم بهش میگم عبورش جدا باشه زور بهش داره موندم چیکار کنم اصلا عصاب برام نمونده نه ماه عروسی کردم از حرف مادر شوهر و تیکه و کنایه عالم و آدم دخالت هاشون تو دعوا و حرف های بدی ک منظورشون من بوده در امان نبودم حتی نمیدونم معنی زندگی کردن رو
خدا کنه که دعواشون نشه ولی سعی کن بحث را به خانواده ها نکشونی
منم از همین میترسم ک صبر کردم نه ماه تو ی خونه با مامان باباش و خواهرش زندگی کردم دیگه بماند آرامش ندارم و مهم تر از اون مهمون دارن من باید کار کنم و مهم تر از اون خونوادم میان آرامش ندارن