سلام
من بانامزدم از قبل دوست بودیم
خب تودوران دوستی یکم بداخلاقی میکرد
اما الان خیلی ازش میترسم خیلی یه جورعجیب
هیچیو بهش نمیگم حتی از درد بمیرم باز میگم حالم خوبه هیچ موقع نمیگم چی میخوام یا نمیخوام درکل هرموقع همو میبینم من سکوت میکنم واینکه خیلی استرسی شدم خیلی زیاد داشتم لباسشو اتو میکردم حواسم پرت شد اتفاقی سوخت وای زدم زیر گریه ازبس هل کردم دست خودمم سوزوندم بعد ک امد دیده گفت چته چی شده گفتم ببخشید لباستو اینجور کردم گفت فدای سرت مهم نیس بعد یه دفعه دستمو دیده داد زده گفت چرا اینجور باخودت میکنی من بدترگریه میکردم بعد عصبی شدبهم گفت خفه شواما بی فایده بود ازبس داد زده خانواده اش باخبر شدن
بهم میگه چرا بلد نیسی ازخودت دفاع کنی چرا هیچیو بهن نمیگی چیکار کنم خوب بشم ترسم ازبین بره خیلی مهربون با درکه اما ازبس گریه میکنم عصبیش میکنم