من بچه بودم تازه دیپلم گرفته بودم ما یکی از شعرای جنوب مینشتیم توی شهر ما همه سبزه و لاغر بودن من برعکس بودم به چشم میومدم شهرمون کوچیک بود طبیعی بود وقتی بیرون میری کسی پسندت کنه همون موقع به مادری کسی بگه بیاد باهات حرف بزنه
یه بار یه خانومی برای داداشش اومد با من حرف بزنه اولین سوالی که پرسید گفت برادر داری؟! من الکی گفتم نه
یه لبخند مرموز و شیطانی زد
خانوما بعضیا شرف ندارن دنبال دختر بی صاحبن بگیرن زجرش بدن خودتون حواستون به خودتون باشه