امروز ظهر شمال بودیم..رفتیم ساحل بعد بابام من و داداش و دختر عموم رو گفت برید ویلا چایی و زیر انداز بیاریم
دختر عموم ۱۳ سالشه داداشم ۱۰
بعد خلاصه داشتیم میرفتیم
ویلامون کنار یه کافه بود
صاحاب کافه نشسته بود جلو در
یهویی برگشت بمن گف صبحت بخیر
من و دختر عموم که جلوتر بودیم نشنیدیم بعد داداشم رفته بود بش گفته بود صبح تو ام بخیر خجالت نمیکشی مرد گنده؟
خلاصه رفتیم وسایلو برداشتیم
داداشم بنا به دلایلی موند ویلا دیرتر بیاد من و دختر عموم داشتیم میرفتیم
بعد مامانم زنگ زد گفت بستنی بگیرید
رفتیم کافه بستنی بگیریم
بعد به دختر عموم گفتم ببین صاحب کافه همون یارو نیست؟گفت نه خیالت راحت بیا بریم
رفتیم سفارشات رو دادیم بعد اومدیم بریمهر کار کردم حساب نمیکرد یارو
گیر داده بود شماره میدی؟؟
خلاصه زدمبیرون
کارتو دادم داداشم بره باهاش حساب کنه
رفته بود حساب کنه گیر داده بود که شماره خواهرتون بده..بعد اینکه حساب کرده بود..
داداشم یه سیلی زده بود بهش اومده بود بیرون
وای خودا وقتی اینو بهم گفت مردم براش(من و داداشم همیشه دعوا داریم و از هم متنفریم)
یارو ام انقدر ازش خوشش اومده بود دلش نیومده بود چیزی بگه فقط بهش گفته بود آخه گوگولی تورو چه به غیرت
داداشممگفته بود من مثل تو نمیزارم کسی به ناموسم چپ نگا کنه
آخه بچه تو فقط ده سالته:))))